یا رب نظر تو برنگردد

برگشتن روزگار سهل است...

یا رب نظر تو برنگردد

برگشتن روزگار سهل است...

یا رب نظر تو برنگردد

اینجا شاید دفترخاطرات مجازی باشد. جایی که افراد زیادی به خواندنش دعوت نشده اند. کل داستان این است: من و سوژه هایم. من و زندگی ام. من و راهی که میروم تا برسم به جایی که باید...
من در مسیرم به سوی او...

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۱۰ مطلب با موضوع «کربلانگاری» ثبت شده است

آهنگ قلبم

یا رب نظر تو برنگردد

اونایی که نوشتم روزنگار بود؛ اینا حس‌هامه.

قشنگ‌ترین بخش مسیر چشمای منتظر موکب‌دارها بود برای پذیرایی از زوار امام حسین علیه‌السلام.

فرشته‌های بی‌بال

یا رب نظر تو برنگردد

تو این سفر با خیل عظیمی از انسان‌های خیلی خوب مواجه شدم که می‌خوام یادم بمونه و ان‌شاءالله شبیهشون باشم تو خوبی‌ها.

کنار قدم‌های جابر_پنجم(و اینک بهشت)

یا رب نظر تو برنگردد

اسکان یه مجموعه ساختمانی نیمه ساخته بود که خیلی هم بزرگ و خفن بود جوری که توی کاربری این ساختمان‌ها مونده بودم. قبلا شنیدن بودم هتله اما تعدادش به هتل نمی‌اومد از طرفی نقشه‌ش هم شبیه آپارتمان نبود.

بگذریم. 

کنار قدم‌های جابر_چهارم(مسیر عاشقان)

یا رب نظر تو برنگردد

از مسجد سهله راه افتادیم.

حدود سه‌نیم شب بیدار شدیم و دسته‌جمعی از همون صحن حضرت زهرا زیارت وداع دسته‌جمعی خواندیم و راه افتادیم سمت خیابان برای پیدا کردن ماشین به سمت مسجد سهله. ماشین پیدا نشد و تقریبا یک خیابان کامل پیاده رفتیم تا بالاخره انتهای خیابان حاجی نساج دو تا ون پیدا کرد. ون سوار شدیم رفتیم سهله. سهله حس سادگی و صمیمیت قشنگی داره. برعکس مسجد کوفه که توش معذبم. خیلی هیبت داره. و بالاخره نزدیک طلوع آفتاب بسم‌الله پیاده‌روی رو گفتیم و شروع کردیم. از مسیر فرعی که سرسبزی و طراوت خفنی داشت رد می‌شدیم. راه از بین نخلستان ها و زمین های کشاورزی مردم می‌گذشت. کم‌کم موکب‌های معروف رخ نمودن!

کنار قدم‌های جابر_سوم(حریم مولا)

یا رب نظر تو برنگردد

از مرز ساعت هفت صبح سوار اتوبوس شدیم و ساعت چند تو نجف پیاده شدیم؟ حدود شش عصر! تقریبا یک روز‌ تمام در اتوبوس بودیم. صف‌های طولانی مردم به سمت کربلا از نیمه‌های راه مشخص بود. با اینکه با حضورشون زمان بیشتری توی راه بودیم اما واقعاً از دیدنشون خوشحال بودم. با ظاهری کاملا متفاوت نسبت به ما پیاده روی می‌کردن. با دمپایی و بدون هیچ باری. 

کنار قدم‌های جابر_دوم(در مسیر حرم حضرت امیر)

یا رب نظر تو برنگردد

اول که سوار اتوبوس شدیم آقای کاشی برگه شعرها رو ازم خواستن. سر قضیه ثبت‌نام دلم باهاشون صاف نبود.(قضیه ثبت‌نام و ما ادراک قضیه ثبت‌نام! زنگ اول به خانم کارگران. پا در هوا موندن. شانسی به یه بنده خدای تو آب‌نمک مونده گفتن. شماره آقای نمونه رو گرفتن. زنگیدن. شماره آقای جعفری رو گرفتن. زنگیدن. حرف‌های مثبت شنیدن. بعد دو روز کنسل شدن حرف مثبت‌ها و ناامیدی محض. نماز حضرت ابوالفضل خوندن و دو دقیقه بعد درست شدن کار. یزد رفتن و شماره آقای کاشی رو گرفتن و زنگیدن و فرداش از یه صبح تا ظهر سی و دو بار به آقای کاشی و جعفری و نمونه زنگیدن و سقط شدن😶) حس می‌کردم نسبت بهم مثبت نیستن واسه همین گیر میدن. از قبل بند اول سرود پایانی هیبت انصار رو داده بودن بهم و قرار شده بود در عوض هزینه‌ی عکس خودم و مامان، شعر رو چاپ کنم. چند بار شعرو تمرین کردیم. حاج آقا هم یه شروعی داشتن و صحبت کردن برامون. سعیم در خوابیدن بود که واسه من توی اسکانیا کار خیلی سختیه. صبح رسیدیم عاصی‌زاده. هر طرفش خاطرات راهیان بود. چرخیدیم و چرخیدیم. با همسفرها بیشتر آشنا شدیم. همشون خوب و دوست داشتنین.

کنار قدم‌های جابر_یکم

خیلی وقته رفتم و برگشتم. خیلی از خاطراتو همون روزا نوشتم، یعنی بعد از پیاده‌روی. اما قسمت شد الان منتشرش کنم. اینجا هم بعد مدت‌ها با بهترین خاطرات دنیا گردگیری کنم...

.

یا رب نظر تو برنگردد

سه‌شنبه نه آبان نود شش

غروب امروز عجیب زیبا بود. عجیب. آسمون برای بدرقمون سنگ تمام گذاشت. الان نیم ساعتی از اذان گذشته و تاریک شده. تو ذهنم دارم یه مسیر خاکی رو تصور می‌کنم و میخونم قدم قدم با یه علم ایشالا اربعین میریم سمت حرم...

آقا دارم میام.

تو عین ناباوری بعد هفت سال دارم میام. باز هم برادرتون برا من نالایق وساطت کردن و کارم جور شد.

دارم میام که بخریم. هر چیزی که شما صاحبش باشی بی‌عیب میشه. معیوب هم باشه درست میشه. کثیف باشه پاک میشه. 

انقدر بزرگی که حتی منم میتونی درست کنی.

بالاخره تو آقای همه‌ی مایی 😊

دارم میام...

(بعد از نه شنیدن از مسئول ثبت‌نام یعنی آقای جعفری دو رکعت نماز حضرت ابوالفضل خوندم و دوباره گوشیم زنگ خورد. گفتن که درست شده. میتونم راهی بشم...)

مامان اجازه؟

یا رب نظر تو برنگردد...

روزهایی که بین یارانی ها هوس کربلا رفتن افتاده بود را خوب خاطرم هست. جمله ها این سبکی بود: "ای کاش قسمتمون بشه." "یعنی میشه؟" "منم میخوام بیام ولی فکر نکنم مامان بابام اجازه بدن" "و..."

رفته و نرفته چشمشان دنبال آن اتوبوسِ راهیِ دیارِ مولا بود. 

خدا نصیب کند

یا رب نظر تو برنگردد...

(این نوشته را قبلا در وبلاگ نشریه منتشر کرده ام)

 

تابستان 89 بود؛ اوایل مرداد ماه که عازم کربلا شدیم. از اوایل سفر مدیر کاروانمان مدام تذکر میدادند که "دخترا وقتی رسیدیم پشت مرز فس فس نکنیدا! زود بجنبیدکه به ناهار عراقیا نخوریم و گرنه تا عصر باید بمونیم ایران!" آن موقع درک واضحی از حرف های ایشان نداشتم که "یعنی چی؟ مگه آدم هشتاد ساعت ناهار میخوره!؟ بییییییییخیال!"

اولین بارِ عجیب

یا رب نظر تو برنگردد...

می خواهم گاه گاه به فراخور حالِ دلم از تنها کربلای زندگی، تا اینجای کار بنویسم. (چقدر این "تنها کربلا" داغ به جگر می گذارد. و چقدر این "تا اینجای کار" امیدوارم می کند.)

تنها کربلایِ اوایلِ مردادِ 89.

به این سفر که فکر می کنم انگار که خیال پردازی است. از اول تا آخرش ساخته و پرداخته های ذهن سیالم است. انگار که نه روی آن زمین راه رفتم نه در آن اتمسفر تنفس کردم نه چشمم به آن ضریح شش گوشه افتاده.

حتما باید بنویسمشان تا نروند.

الان که شروع کرده ام در نوت گوشی به نوشتن؛ وسط مجلس آقا هستم. مجلس شام غریبان. هندزفری چپانده ام توی گوشم و عمو عباس بنی فاطمه را پلی کرده ام تا منبر روحانی محترم را نشنوم که از این همه منبر بی خاصیت کمتر حرص بخورم(حرص نخوردن ممکن نیست!)

...

الان یاد اولین باری که رو به روی ضریح آقا ایستادم؛ افتادم. اولین بارم سخت عجیب بود! در یک متری ضریح بودم و زل زده بودم به گره های ضریح آقا. داشتم با چشم هایم منظره پیش رویم را قورت می دادم. آن لحظه ها خیلی خیلی خیلی خوشحال بودم. لبخند عریض طویلی روی لب هایم پَهن شده بود. حس می کردم چیزی از اعماق دلم بالا می آید و روی لب هایم می نشیند. انقدر شاد بودم که خیلی سخت توانستم بی صدا بخندم. آن لحظه نه یاد عاشورا بودم نه به سرهایی که روی نیزه رفت فکر می کردم نه یاد لب و دندانی بودم که در تشت طلا خیزران خورد نه یاد گریبان هایی که چاک شد نه یاد انگشت و انگشتری که با هم جدا شد و نه پیکرهایی که بر آنها اسب تاختند.

و نه هیچ چیز دیگر...

من بودم و امامم آقایم مولایم عزیزم...

مطمئنم آن لحظه شرق و غرب عالم را که می گشتم از خودم شادتر پیدا نمی کردم. مطمئنم.

اولین بارم سخت عجیب بود!