یا رب نظر تو برنگردد...
امروز، سه آذر یک صبح زیبای پاییزی بالاخره دیدمشان.
وقتی که حدیث مژده ی دیدار را داد در سرویس بودم و برای کلاس ساعت 3 آیین می رفتم. وقتی خبر را داد باور نمی کردم. تا نیم ساعت خنده از لب هایم دور نمی شد. همین طور خندان سمت کلاس می رفتم طوری که اگر کسی رویم دقیق می شد با خود می گفت یقینا دیوانه ام. چند روز بعد آماده شدیم و بعد از نماز ظهر رفتیم سپاه الغدیر. باید پیش از اذان می رسیدیم اما طبق معمول دیر کردیم. نماز خوانده رفتیم. بچها ناهار هم خورده بودند. رفتیم داخل سلف سربازها. از دیدنمان خیلی تعجب کردند.