یا رب نظر تو برنگردد

برگشتن روزگار سهل است...

یا رب نظر تو برنگردد

برگشتن روزگار سهل است...

یا رب نظر تو برنگردد

اینجا شاید دفترخاطرات مجازی باشد. جایی که افراد زیادی به خواندنش دعوت نشده اند. کل داستان این است: من و سوژه هایم. من و زندگی ام. من و راهی که میروم تا برسم به جایی که باید...
من در مسیرم به سوی او...

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۴ مطلب با موضوع «روزی روزگاری» ثبت شده است

حضرت ماه

یا رب نظر تو برنگردد...

امروز، سه آذر یک صبح زیبای پاییزی بالاخره دیدمشان. 

وقتی که حدیث مژده ی دیدار را داد در سرویس بودم و برای کلاس ساعت 3 آیین می رفتم. وقتی خبر را داد باور نمی کردم. تا نیم ساعت خنده از لب هایم دور نمی شد. همین طور خندان سمت کلاس می رفتم طوری که اگر کسی رویم دقیق می شد با خود می گفت یقینا دیوانه ام. چند روز بعد آماده شدیم و بعد از نماز ظهر رفتیم سپاه الغدیر. باید پیش از اذان می رسیدیم اما طبق معمول دیر کردیم. نماز خوانده رفتیم. بچها ناهار هم خورده بودند. رفتیم داخل سلف سربازها. از دیدنمان خیلی تعجب کردند. 

انارخوران

یا رب نظر تو برنگردد...

امروز به دلیل مشکلات فنی خانمانه رفتم سراغ گوگول تا بفهمم خوراکی های خون ساز کدامند.

لیست خوردنی ها را با موجودی خوابگاه چک می کردم(انتخاب ها در خوابگاه به شدت محدودند) که چند جا دیدم از انار تعریف کرده اند. از آنجا که در یخچال چند تایی انار دلبر داشتیم؛ رفتم سراغشان.

ده سالگی

یا رب نظر تو برنگردد...

ده سال پیش بود. همین مهرماه. شروع درس در کلاسی بود که هنوز دیوارهایش رنگ نخورده بود و حیاط مدرسه اش خاکی؛ و هزار و یک چیزدیگرش هم لنگ میزد. و کلاس 16 نفره ای که میز و نیمکت هایش خیلی بیش از دانش آموزانش بود. 

بین هم کلاسی ها دختری بود که از لحظه اول از او بدم آمد. دوستش نداشتم! به قول خودمان لایتچسبک بود اساسی! مطابق همه ی چیزهایی بود که در لیست سیاهم قرار میگرفت:

-پاک کردن تخته با سر به محض اینکه معلم می گفت تخته کثیف است

-توضیحات عریض طویل موقع جواب دادن درس

-خنده های بی دلیلی که حرصم را در می آورد

-کج و نامرتب بودن همیشگی مقنعه!

-حتی آب خوردن با لیوان!

از مجموع وجودش لوس بودن میبارید؛  نه! بلکه می پاشید! (تصویر فواره ای جلوی چشمم می آید که تمام اطراف حوض را خیس میکند)

از همان اول گفتم:"من عمرا آبم با این تو یه جوب نمیره. خدا امسالو بخیر بگذرونه دیگه چشمم بهش نیوفته!"

از همان نگاه اول مطمئن بودم که هیچ وقت از او خوشم نخواهد آمد و روزهایی که میگذشت مؤید همین مطلب بود!

کم کم حسم عوض شد با اینکه هنوز هم همان اندازه لوس بود و همان قدر سوال های معلم را طولانی و پرتفصیل جواب میداد و ...

دقیقا کی بود؟ وقتی برای درس علوم هم گروه شدیم یا موقعی که نیمکت جلوی من نشست؟ اولین حرفی که به هم گفتیم را هم یادم نیست. فقط میدانم قلبم عوض شد.

هنوز هم متعجبم چه طور شد و خدا دفترم را چگونه ورق زد که الان همان آدم بعد از ده سال بهترین دوست زندگیم و جای خواهر نداشته ام است. روزی نیست که به دختر لوس ده سال پیش فکر نکنم. تقریبا هر روز به او پیام میدهم. انقدر دلم به دلش نزدیک است که لحظه های تنهایی و ناراحتی، وقتی خودش هم حرفی نمیزند راحت قضیه را میفهمم.

نگاه کن! چه راحت ده سال شد! حس نهال ده ساله ای را دارم که میخواهد تا 100 سالگی؛ تا تهِ تهِ داستان برود.

آبجی خانم همیشه باش.


پ.ن: هر بار محکم به چیزی نه میگویم خدا آن را بله میکند! انگار میخواهد ثابت کند تو این وسط هیچ کاره ای! اگر من بخواهم دلت به سادگی زیر و رو میشود.

هیئت

یا رب نظر تو برنگردد...

دیشب؛ هیئت از نوع انصارولایت!

متفاوت ترین هییت زندگی ام. نه به خاطر روضه و سخنرانی و مداحی.

به خاطر اولین تجربه ی سینه زنی!

نوجوان که بودم یکی از حسرت هایم همین سینه زنی مردها بود؛ حتی وقتی که تمام شبه های مسائل زنان مثل ارث و دیه و قضاوت و دیگر بحث ها بعد از کلی مطالعه و بحث برایم حل شده بود!

حسرتی که با منطق و دلیل هم پاک نشد.

بعدها که فیلم سینه زنی زنان پاکستانی را دیدم حسادتم گل کرد که چرا ما نه! 

این محروم بودن از ابراز عشق به حضرت واقعا دل می سوزاند!

اما دیشب این حسرت رفت...