یا رب نظر تو برنگردد...
ده سال پیش بود. همین مهرماه. شروع درس در کلاسی بود که هنوز دیوارهایش رنگ نخورده بود و حیاط مدرسه اش خاکی؛ و هزار و یک چیزدیگرش هم لنگ میزد. و کلاس 16 نفره ای که میز و نیمکت هایش خیلی بیش از دانش آموزانش بود.
بین هم کلاسی ها دختری بود که از لحظه اول از او بدم آمد. دوستش نداشتم! به قول خودمان لایتچسبک بود اساسی! مطابق همه ی چیزهایی بود که در لیست سیاهم قرار میگرفت:
-پاک کردن تخته با سر به محض اینکه معلم می گفت تخته کثیف است
-توضیحات عریض طویل موقع جواب دادن درس
-خنده های بی دلیلی که حرصم را در می آورد
-کج و نامرتب بودن همیشگی مقنعه!
-حتی آب خوردن با لیوان!
از مجموع وجودش لوس بودن میبارید؛ نه! بلکه می پاشید! (تصویر فواره ای جلوی چشمم می آید که تمام اطراف حوض را خیس میکند)
از همان اول گفتم:"من عمرا آبم با این تو یه جوب نمیره. خدا امسالو بخیر بگذرونه دیگه چشمم بهش نیوفته!"
از همان نگاه اول مطمئن بودم که هیچ وقت از او خوشم نخواهد آمد و روزهایی که میگذشت مؤید همین مطلب بود!
کم کم حسم عوض شد با اینکه هنوز هم همان اندازه لوس بود و همان قدر سوال های معلم را طولانی و پرتفصیل جواب میداد و ...
دقیقا کی بود؟ وقتی برای درس علوم هم گروه شدیم یا موقعی که نیمکت جلوی من نشست؟ اولین حرفی که به هم گفتیم را هم یادم نیست. فقط میدانم قلبم عوض شد.
هنوز هم متعجبم چه طور شد و خدا دفترم را چگونه ورق زد که الان همان آدم بعد از ده سال بهترین دوست زندگیم و جای خواهر نداشته ام است. روزی نیست که به دختر لوس ده سال پیش فکر نکنم. تقریبا هر روز به او پیام میدهم. انقدر دلم به دلش نزدیک است که لحظه های تنهایی و ناراحتی، وقتی خودش هم حرفی نمیزند راحت قضیه را میفهمم.
نگاه کن! چه راحت ده سال شد! حس نهال ده ساله ای را دارم که میخواهد تا 100 سالگی؛ تا تهِ تهِ داستان برود.
آبجی خانم همیشه باش.
پ.ن: هر بار محکم به چیزی نه میگویم خدا آن را بله میکند! انگار میخواهد ثابت کند تو این وسط هیچ کاره ای! اگر من بخواهم دلت به سادگی زیر و رو میشود.