یا رب نظر تو برنگردد...
#میخوای دو تا سیب دیگه هم بذاری رو میوه ها؟ سیب ها زیاد میمونه ها
_نه بابایی ممنون خیلی سنگین میشه
*خوب لااقل این برنج ها رو ببر نذریه. مزشو که دوست داشتی.
_آره مامانی دوست داشتم اما همین الانش هم ساک جا نداره.
#اشکال نداره من جا میدم!
*پس من برم بیارم.
_😐😐😐😐(در این برهه من معمولا سکوت میکنم)
*انقدر ناز نکن دیگه
_ناااااااز؟؟؟؟؟ من واقعا حرفی ندارم!
.
هر وقت بارو بندیل می بندم که از منزل سمت خوابگاه راه بیفتم مکالماتی شبیه مکالمات فوق بین من و پدر و مادر در جریان است.
بعضا مشاهده شده دور از چشم من چند تا سیب و پرتقال و... در پلاستیک میوه ها می گذارند!
نتیجه ی این بارکشی سنگین می شود شب بیداری تا صبح از دست درد ناشی از حمل سی، چهل کیلو بار از دم ورودی محوطه خوابگاه تا طبقه ی سوم!
به پیر، به پیغمبر اینجا نه قحطی است نه ما را به اسارت گرفته اند نه کسی از ما بیگاری می کشد!
همه چیز اینجا پیدا می شود؛ مثل آنجا!
.
پ.ن: تنها خوبی این داستان دیدن دوباره ی محبتشان است. سایه شان مستدادم