یا رب نظر تو برنگردد

برگشتن روزگار سهل است...

یا رب نظر تو برنگردد

برگشتن روزگار سهل است...

یا رب نظر تو برنگردد

اینجا شاید دفترخاطرات مجازی باشد. جایی که افراد زیادی به خواندنش دعوت نشده اند. کل داستان این است: من و سوژه هایم. من و زندگی ام. من و راهی که میروم تا برسم به جایی که باید...
من در مسیرم به سوی او...

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۶ مطلب در مهر ۱۳۹۵ ثبت شده است

دیالوگ

یا رب نظر تو برنگردد...

#میخوای دو تا سیب دیگه هم بذاری رو میوه ها؟ سیب ها زیاد میمونه ها

_نه بابایی ممنون خیلی سنگین میشه

*خوب لااقل این برنج ها رو ببر نذریه. مزشو که دوست داشتی.

_آره مامانی دوست داشتم اما همین الانش هم ساک جا نداره.

#اشکال نداره من جا میدم!

*پس من برم بیارم.

_😐😐😐😐(در این برهه من معمولا سکوت میکنم)

*انقدر ناز نکن دیگه

_ناااااااز؟؟؟؟؟ من واقعا حرفی ندارم!

.

هر وقت بارو بندیل می بندم که از منزل سمت خوابگاه راه بیفتم مکالماتی شبیه مکالمات فوق بین من و پدر و مادر در جریان است.

بعضا مشاهده شده دور از چشم من چند تا سیب و پرتقال و... در پلاستیک میوه ها می گذارند!

نتیجه ی این بارکشی سنگین می شود شب بیداری تا صبح از دست درد ناشی از حمل سی، چهل کیلو بار از دم ورودی محوطه خوابگاه تا طبقه ی سوم!

به پیر، به پیغمبر اینجا نه قحطی است نه ما را به اسارت گرفته اند نه کسی از ما بیگاری می کشد!

همه چیز اینجا پیدا می شود؛ مثل آنجا!

.

پ.ن: تنها خوبی این داستان دیدن دوباره ی محبتشان است. سایه شان مستدادم

ده سالگی

یا رب نظر تو برنگردد...

ده سال پیش بود. همین مهرماه. شروع درس در کلاسی بود که هنوز دیوارهایش رنگ نخورده بود و حیاط مدرسه اش خاکی؛ و هزار و یک چیزدیگرش هم لنگ میزد. و کلاس 16 نفره ای که میز و نیمکت هایش خیلی بیش از دانش آموزانش بود. 

بین هم کلاسی ها دختری بود که از لحظه اول از او بدم آمد. دوستش نداشتم! به قول خودمان لایتچسبک بود اساسی! مطابق همه ی چیزهایی بود که در لیست سیاهم قرار میگرفت:

-پاک کردن تخته با سر به محض اینکه معلم می گفت تخته کثیف است

-توضیحات عریض طویل موقع جواب دادن درس

-خنده های بی دلیلی که حرصم را در می آورد

-کج و نامرتب بودن همیشگی مقنعه!

-حتی آب خوردن با لیوان!

از مجموع وجودش لوس بودن میبارید؛  نه! بلکه می پاشید! (تصویر فواره ای جلوی چشمم می آید که تمام اطراف حوض را خیس میکند)

از همان اول گفتم:"من عمرا آبم با این تو یه جوب نمیره. خدا امسالو بخیر بگذرونه دیگه چشمم بهش نیوفته!"

از همان نگاه اول مطمئن بودم که هیچ وقت از او خوشم نخواهد آمد و روزهایی که میگذشت مؤید همین مطلب بود!

کم کم حسم عوض شد با اینکه هنوز هم همان اندازه لوس بود و همان قدر سوال های معلم را طولانی و پرتفصیل جواب میداد و ...

دقیقا کی بود؟ وقتی برای درس علوم هم گروه شدیم یا موقعی که نیمکت جلوی من نشست؟ اولین حرفی که به هم گفتیم را هم یادم نیست. فقط میدانم قلبم عوض شد.

هنوز هم متعجبم چه طور شد و خدا دفترم را چگونه ورق زد که الان همان آدم بعد از ده سال بهترین دوست زندگیم و جای خواهر نداشته ام است. روزی نیست که به دختر لوس ده سال پیش فکر نکنم. تقریبا هر روز به او پیام میدهم. انقدر دلم به دلش نزدیک است که لحظه های تنهایی و ناراحتی، وقتی خودش هم حرفی نمیزند راحت قضیه را میفهمم.

نگاه کن! چه راحت ده سال شد! حس نهال ده ساله ای را دارم که میخواهد تا 100 سالگی؛ تا تهِ تهِ داستان برود.

آبجی خانم همیشه باش.


پ.ن: هر بار محکم به چیزی نه میگویم خدا آن را بله میکند! انگار میخواهد ثابت کند تو این وسط هیچ کاره ای! اگر من بخواهم دلت به سادگی زیر و رو میشود.

اولین بارِ عجیب

یا رب نظر تو برنگردد...

می خواهم گاه گاه به فراخور حالِ دلم از تنها کربلای زندگی، تا اینجای کار بنویسم. (چقدر این "تنها کربلا" داغ به جگر می گذارد. و چقدر این "تا اینجای کار" امیدوارم می کند.)

تنها کربلایِ اوایلِ مردادِ 89.

به این سفر که فکر می کنم انگار که خیال پردازی است. از اول تا آخرش ساخته و پرداخته های ذهن سیالم است. انگار که نه روی آن زمین راه رفتم نه در آن اتمسفر تنفس کردم نه چشمم به آن ضریح شش گوشه افتاده.

حتما باید بنویسمشان تا نروند.

الان که شروع کرده ام در نوت گوشی به نوشتن؛ وسط مجلس آقا هستم. مجلس شام غریبان. هندزفری چپانده ام توی گوشم و عمو عباس بنی فاطمه را پلی کرده ام تا منبر روحانی محترم را نشنوم که از این همه منبر بی خاصیت کمتر حرص بخورم(حرص نخوردن ممکن نیست!)

...

الان یاد اولین باری که رو به روی ضریح آقا ایستادم؛ افتادم. اولین بارم سخت عجیب بود! در یک متری ضریح بودم و زل زده بودم به گره های ضریح آقا. داشتم با چشم هایم منظره پیش رویم را قورت می دادم. آن لحظه ها خیلی خیلی خیلی خوشحال بودم. لبخند عریض طویلی روی لب هایم پَهن شده بود. حس می کردم چیزی از اعماق دلم بالا می آید و روی لب هایم می نشیند. انقدر شاد بودم که خیلی سخت توانستم بی صدا بخندم. آن لحظه نه یاد عاشورا بودم نه به سرهایی که روی نیزه رفت فکر می کردم نه یاد لب و دندانی بودم که در تشت طلا خیزران خورد نه یاد گریبان هایی که چاک شد نه یاد انگشت و انگشتری که با هم جدا شد و نه پیکرهایی که بر آنها اسب تاختند.

و نه هیچ چیز دیگر...

من بودم و امامم آقایم مولایم عزیزم...

مطمئنم آن لحظه شرق و غرب عالم را که می گشتم از خودم شادتر پیدا نمی کردم. مطمئنم.

اولین بارم سخت عجیب بود!

دلگیرترین غروب عالم

یا رب نظر تو برنگردد...

گریه کن! چشم به تتمه ی خورشید بدوز و همچنان گریه کن!

چه غروب دلگیری!

دلگیر باد از این پس تمام غروب های عالم!

تو هم چشم هایت را ببند خورشید که پس از حسین در دنیا چیزی برای دیدن وجود ندارد. دنیایی که حضور حسین را در خود برنمیتابد، دیدنی نیست.

آفتاب در حجاب

سید مهدی شجاعی

هیئت

یا رب نظر تو برنگردد...

دیشب؛ هیئت از نوع انصارولایت!

متفاوت ترین هییت زندگی ام. نه به خاطر روضه و سخنرانی و مداحی.

به خاطر اولین تجربه ی سینه زنی!

نوجوان که بودم یکی از حسرت هایم همین سینه زنی مردها بود؛ حتی وقتی که تمام شبه های مسائل زنان مثل ارث و دیه و قضاوت و دیگر بحث ها بعد از کلی مطالعه و بحث برایم حل شده بود!

حسرتی که با منطق و دلیل هم پاک نشد.

بعدها که فیلم سینه زنی زنان پاکستانی را دیدم حسادتم گل کرد که چرا ما نه! 

این محروم بودن از ابراز عشق به حضرت واقعا دل می سوزاند!

اما دیشب این حسرت رفت...    

   

          

پست اول

یا رب نظر تو برنگردد...
پست اول!

وقتی که کل دوستانم اقبال زیادی به وبلاگ نویسی داشتند من هیچ علاقه ای برای اینجا نوشتن نداشتم. اما این روزها نمیدانم دفترم چه طور ورق خورده که وقتی اقبال اکثر بچه ها به اینستاگرام است من آمده ام سراغ وبلاگ!
شاید به خاطر محیط خصوصی ترش. با اینکه همه ی فضاها جازی است اما انگار آرامشم اینجا بیشتر است. کلا برای خودم می نویسم و به ریا کردن و زشت و زیبای نوشته ها فکر نمی کنم.
به نگه داشتن خاطره هایم فکر می کنم و اینکه آبجی خانم هرازگاهی بیاید سری به اینجا بزند. پیشترها قرار گذاشته بودیم از همه چیز برای هم بگوییم. چون مادمازل یک مرتبه تشریف می برند در غار تنهایی!