اولین بارِ عجیب
- پنجشنبه, ۲۲ مهر ۱۳۹۵، ۰۱:۵۳ ق.ظ
- ۱ نظر
یا رب نظر تو برنگردد...
می خواهم گاه گاه به فراخور حالِ دلم از تنها کربلای زندگی، تا اینجای کار بنویسم. (چقدر این "تنها کربلا" داغ به جگر می گذارد. و چقدر این "تا اینجای کار" امیدوارم می کند.)
تنها کربلایِ اوایلِ مردادِ 89.
به این سفر که فکر می کنم انگار که خیال پردازی است. از اول تا آخرش ساخته و پرداخته های ذهن سیالم است. انگار که نه روی آن زمین راه رفتم نه در آن اتمسفر تنفس کردم نه چشمم به آن ضریح شش گوشه افتاده.
حتما باید بنویسمشان تا نروند.
الان که شروع کرده ام در نوت گوشی به نوشتن؛ وسط مجلس آقا هستم. مجلس شام غریبان. هندزفری چپانده ام توی گوشم و عمو عباس بنی فاطمه را پلی کرده ام تا منبر روحانی محترم را نشنوم که از این همه منبر بی خاصیت کمتر حرص بخورم(حرص نخوردن ممکن نیست!)
...
الان یاد اولین باری که رو به روی ضریح آقا ایستادم؛ افتادم. اولین بارم سخت عجیب بود! در یک متری ضریح بودم و زل زده بودم به گره های ضریح آقا. داشتم با چشم هایم منظره پیش رویم را قورت می دادم. آن لحظه ها خیلی خیلی خیلی خوشحال بودم. لبخند عریض طویلی روی لب هایم پَهن شده بود. حس می کردم چیزی از اعماق دلم بالا می آید و روی لب هایم می نشیند. انقدر شاد بودم که خیلی سخت توانستم بی صدا بخندم. آن لحظه نه یاد عاشورا بودم نه به سرهایی که روی نیزه رفت فکر می کردم نه یاد لب و دندانی بودم که در تشت طلا خیزران خورد نه یاد گریبان هایی که چاک شد نه یاد انگشت و انگشتری که با هم جدا شد و نه پیکرهایی که بر آنها اسب تاختند.
و نه هیچ چیز دیگر...
من بودم و امامم آقایم مولایم عزیزم...
مطمئنم آن لحظه شرق و غرب عالم را که می گشتم از خودم شادتر پیدا نمی کردم. مطمئنم.
اولین بارم سخت عجیب بود!
- ۹۵/۰۷/۲۲