یا رب نظر تو برنگردد
امشب که نمیدونم شب چندم قرنطینه بود بعد شام مفصل سال نو رفتیم تو بالکن و به صدای سکوت گوش کردیم.
این حجم از سکوت واسه رم سه میلیونی عجیبه. خیلی خیلی عجیبه.
صداهایی که همیشه بودن اما نشنیده بودمشون هم سر و کلهشون پیدا شد. صدای شرشر شیر آب رو به روی دکه گل فروشی. سوت قطار. ماشین جمعآوری زباله. تک و توک پیک های موتوری و ماشین ها. و یه پرنده با صدای عجیب که سوگل اصرار داشت باهاش ارتباط بگیره! این کل هیاهوی رم بود تو ساعت ده شب اول فروردین 99
تو این شبها جای آدمهای مرئی و نامرئی شهر عوض میشه. کارگرهای شهرداری، بیخانمانها، زبالهگردها و... الانها به چشم میان.
و من عمیقا احساس حقارت میکردم بابت پناه گرفتن ما آدما از ترس یه ویروس تو خونههامون. از ترس اینکه یا قاتل بشیم یا مقتول.
خندم گرفته بود به حماقت نوع بشر که فکر میکنه دیگه اون بچهی دو سالهی دماغو نیست و الان خیلی حالیشه. میتونه بره ماه! اما از پس یه نانو ذره برنمیاد و نمیدونه چه طور باید باهاش بجنگه پس قایم میشه تو پناهگاهش.
خودمونیم چقدر ماها مسخره ایم. غرورمون. فخرمون. توهم از جایگاهمون تو این دنیا و حقیقت ناتوانیمون
مسخره ایم!
بعدشم زدم به کوچهی خودمون تو شبهای تابستان وقتی تا اذان صبح رمان میخوندم.
صداش شبیه رم بود. فقط یه صدای نوازش جاروهای پاکبانهای شهرداری رو کم داشت. اونم به لطف آهنگ هفت شهر دال بند جور شد :)
فقط این ذهن به شدت سیال که از شرشر صدای آب میره پیش یه بیخانمان تو ایستگاه قطار مرکز شهر بعدش یه سر میزنه به پرنده پارک پشت خونه، بعد یه مرده از کرونا که جسدش داره تو برگامو میسوزه بعدم سرک میکشه به یه شب گرم تابستونی تو یه کوچهی خلوت و آروم تو اصفهان :)
- ۹۹/۰۱/۰۲