یا رب نظر تو برنگردد

برگشتن روزگار سهل است...

یا رب نظر تو برنگردد

برگشتن روزگار سهل است...

یا رب نظر تو برنگردد

اینجا شاید دفترخاطرات مجازی باشد. جایی که افراد زیادی به خواندنش دعوت نشده اند. کل داستان این است: من و سوژه هایم. من و زندگی ام. من و راهی که میروم تا برسم به جایی که باید...
من در مسیرم به سوی او...

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

Needy

یا رب نظر تو برنگردد
از وقتی اومدم این طرف فهمیدم چقدر محتاج بودم اما خودمو دست بالا فرض می‌کردم.
فهمیدم هرقدر از لمس غریبه‌ها متنفرم، لمس آدم‌های دوست‌داشتنی زندگیم رو دوست دارم. درست‌تر بگم، بهش احتیاج دارم. انگار وصل می‌شم به یه منبع انرژی.
سرقطعی اینترنت آبان ماه فهمیدم همین پیام‌های روزانه‌ی بابا، همونایی درمورد خواص استفاده‌ی زنجفیل و لیمو و این چیزاس و هر بار می‌بینمشون زیر لب می‌گم "ای بابا! دورت بگردم، بازم که برام چرت و پرت فرستادی" چقدر دلگرمم می‌کنه. حتی اگر بازشون نکنم.
و الان، این روزا که به خاطر این ویروس خونه‌نشین شدیم دارم می‌فهمم حتی به غریبه‌های ایتالیایی که حتی زبانشون رو درست نمی‌فهمم و تو پیاده‌رو و مترو می‌بینم هم احتیاج دارم. نه چیزی ازشون می‌خوام نه باهاشون حرفی می‌زنم و نه هیچ چیز دیگه.
الان فقط همینو می‌دونم که دیدنشون خوبه. و منی داره این حرفا رو می‌زنه که بارها گفته "از مردم متنفرم. از جاهای شلوغ متنفرم. ولم کنید برم تو جنگل خودم با سگ و گربه‌های نداشته‌م زندگی کنم"
نمی‌دونم شاید چون حضور این آدما بهم میگه تنها نیستی مخصوصا تو بدبختی‌ها
تنها نیستی وقتی این دنیا ترسناک میشه.
الان همون تحمل شلوغی مترو، همون غر زدن‌ها به خاطر صبح ساعت 6 بیدار شدن، تو صف قهوه بعد از ناهار ایستادن، همشون خوبن. 
یه اتفاق خیلی ساده می‌تونه معنای خوب و بد، شاد و غمگین رو عوض کنه برامون. 
حس همون موقعی رو دارم که سر کل کل‌های ایران آمریکا هر روز صبح تا چشم باز می‌کردم می‌پریدم اخبار رو چک می‌کردم با این حس که" خوب تو این زمانی که خوب بودم چه خاکی به سرمون شده" و اون روزا فقط آرزو می‌کردم برگردم به همون زندگی روزمره‌ی خالی از اتفاق و هیجان.
البته نمیگم لحظه‌های قشنگ نداشتم این روزا. اون بعدازظهری که بعد کلاس با سوگل تو بالکن نشسته بودم. چشمام بسته بود و موهام باز. باد می‌اومد. اون کتاب می‌خوند منم به شروع سال جدید فکر می‌کردم، خیلی قشنگ بود. چند روز قبلش بعد از ناهار که چشماشو بسته بود و سرش رو میز بود داشتم با موهاش بازی می‌کردم هم عالی بود. آرامش رو معنی می‌کرد. خود خود "ز غوغای جهان فارغ" بودم من. مطمئنم یه روز دلم واسه اون لحظه و حسش تنگ میشه. 

  • آفتابی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی