یا رب نظر تو برنگردد
الان توی رم دقیقا یک ماه و چهار روزه ام. مثل یه فسقلی که داره راه میره و با تحیر به دنیای دورش نگاه میکنه. به فرهنگ و عادت مردم. به اتمسفر اینجا.
این یک ماه چه طور بوده؟ نمیدونم!
بگم گیج؟ بگم دنبال کشف؟ بگم سر در گریبان و مشغول خود؟ یا همش با هم؟
وقتی هواپیما تو ترکیه نشست با اینکه عقلا میدونستم میخوام با روسریم چی کار کنم اما دست دست کردم. ولی تهش عقل من میبره. مگه نه؟ مثل همیشه میبره.
حس تعلیق بهترین توضیح براشه. دیگه بیش از این نمیدونم چه طور باید بگمش.
از هواپیما زدم بیرون تو رم و بعد از اینکه ترمینی پیاده شدم با 42 کیلو چمدون و دو تا کوله ی حداقل 10 کیلویی راه افتادم نیلوفر رو پیاده کنم. رسما فرشتهی اولیه که تو رم دیدم. اومد دنبالم کمکم کرد واسه سیم کارت و جا به جایی بارها. از غذای خودش بهم داد و راه و چاه نشونم داد. خوبی که این دختر کرد بهم گفتنی نیست.
افتادم دنبال خونه پیدا کردن. نبود نبود نبود!
یا خارجی بودم یا زبان بلد نبودم یا اتاق اجاره رفته بود یا یه یای دیگهی منتهی به نه پیش میومد. نگران و پر استرس هر روز دنبال اتاق بودم که از تو آسمون فاطمه زارع یزد پیداش شد از عموش برام پرس و جو کرد و آدرس دو تا فرشتهی دیگه رو بهم داد. نمیخواستم زیاد پیش هما خانم بمونم اما الان که بیست روزه اینجام نمیخوام از پیششون برم😁 یعنی دارم تو ذهنم اینجوری پیش میبرم داستانو که میشه کل دو سال اینجا بمونم؟ انقدر ماهه این زن.
هما خانم قلبش واقعا دریاست. کل غذاها رو باهام شریک میشن انقدری که خجالت میکشم. رسما هر کاری میتونن میکنن برام. از اینکه برسوننم ایستگاه مترو تا اینکه فروشگاه رو نشونم بدن تا اینکه حتی بهم لباس گرم بدن! یه روز ازشون پرسیدم بخوام لباس بخرم باید کجا برم؟ گفتن الان موقع لباس خریدن نیست همه چی خیلی گرونه. در کمد لباسها رو باز کردن و هی لباس دادن تن کنم تا چند تا چیز مناسب پیدا شد. و جفتشون بازم دنبال لباس بودن برام. فرداش که یکی از لباسها رو پوشیدم با ذوق نگاهم میکردم که چقدر بهت اومده. سوگل حمام بود. گفتن لباس عوض نکن تا بیاد ببینتت.
و سوگل. سوگلی که عشقه.
هر بار نگاهش میکنم این میاد تو ذهنم که هیچ وقت هیچ وقت فکر نمیکردم از دختری خوشم بیاد که تیپ پسرونه میزنه یه میله تو گوششه و مشروب به دست کنار بالکن سیگار دود میکنه. هنوزم تو کفشم و باورم نمیشه. سوگل رسما میخ رو کوبوند رو تابوت همهی افکار قضاوت گرانهی من.
مهربون باملاحظه جذاب دوستداشتنی روشنفکر و هزار تا چیز دیگه با همه.
هیچ وقت انتظار این حجم از احترام از کسی به قول خودش آدم مذهبی نیست رو نداشتم و رسما شوکه ام کرد. بیش از من حواسش هست که خوک نخورم. چون میدونه مشروب نمیخورم بهم تعارف نمیکنه. هر وقت میخواد سیگار بکشه با اینکه هوا سرد شده بازم میره تو بالکن و...
اگر واقعا انسان نیست پس چیه؟
و من مثل همیشه میگم که هر جا برم خدا بهترین آدمهاشو میذاره سر راه من.
- ۹۸/۰۷/۲۸