یا رب نظر تو برنگردد

برگشتن روزگار سهل است...

یا رب نظر تو برنگردد

برگشتن روزگار سهل است...

یا رب نظر تو برنگردد

اینجا شاید دفترخاطرات مجازی باشد. جایی که افراد زیادی به خواندنش دعوت نشده اند. کل داستان این است: من و سوژه هایم. من و زندگی ام. من و راهی که میروم تا برسم به جایی که باید...
من در مسیرم به سوی او...

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

19 جون

یا رب نظر تو برنگردد 

امروز از اون روزا بود. دوشنبه رفتم شرکت و گفتن مدارکم ناقصه. مدرک مالی ازم می‌خواستن که تو چک لیست نبود. برگشتم خونه. بدحال هم برگشتم. تو مترو یه خانم مسنی رو دیدم که خیلی سخت راه می‌رفت فجیع سینه‌ش خس خس می‌کرد اما دستمال آشپزخونه آورده بود بفروشه. تا چند ساعت داشتم دیوونه می‌شدم. نمی‌دونستم باید به کی لعنت بفرستم. به مترو؟ به مریضی؟ به بدبختی و نداری؟ به این جامعه که معلوم نیست داره چه شکلی میشه؟ باعث و بانی‌هاش؟

وسط اون فکرا به خودم گفتم اگه فکر می‌کنی سفارت رجکتت کنه بدترین اتفاق دنیا افتاده بدون خیلی احمقی!

بنده خدا نشسته بود رو صندلی روبه‌رو من. بدون کمک نمی‌تونست از جا بلند بشه. کمکش کردم پا شه. دستشو گرفته بودم که دستمو بوسید. جدا دلم می‌خواست زمین دهن باز کنه برم توش. یا حداقل مچ دست چپمو بکنم انقد حس شرمندگی نداشته باشم. کل مسیر زین‌الدین تا خونه رو با این فکرا گذروندم.


بعد دو ساعت زنگ پشت زنگ به زهدی که بگه چی کار کنم. دو روز تو فکر نگرانی موندم. دو روز ناجور که مدام سایت رو رفرش می‌کردم به امید یه وقت خالی اما نبود. سه‌شنبه صبح زنگ زدم دفتر ckgs که چرا فیلد وقت گرفتن باز نمیشه برام؟ 

گفت چون وقتا پره

گفتم تا کی

گفت تا 22 جولای

گفتم وقتای بعدی کی باز میشن

گفت نمیشن!

اون موقع بود که پارچ آب یخ رو سرم خالی شد

زهدی گفت بدون وقت برو دم دفترشون بگو گفتید نقصی رو کامل کن و برگرد. بابا هم رفتن دنبال مدارک مالی.

عصر مدارک رسید. کل شب تپش قلبم کم نشد.

صبح رفتم دفتر با نیم درصد امید. و خوب امیدم ناامید شد. انتظارشو داشتم.

می‌خواستم به نگهبان اونجا ثابت کنم آقا سایت برام باز نمیشه که دیدم عه! میشه!

اومدم پایین ادامه‌ی وقت گرفتن که دیدم عه! یه نوبت خالی واسه امروز هست! نشستم رو پله‌های دم مجتمع و وقتو گرفتم. باورم نمی‌شد. برگشتم تجریش امامزاده صالح. برگه نوبت پرینت گرفتم.


تو امامزاده مامانم گفت دیشب رنگت مث گچ بود. اصلا صدات درنمی‌اومد. بابات هم گفت بهت دلداری بدم. 

به خودم گفتم فکر می‌کنی خیلی تو تحمل کردن خوبی؟ تو که گند زدی بچه!


خلاصه تو این دو روز اندازه شش ماه یاد گرفتم:

اینکه تو یه ثانیه حال آدم می‌تونه چپه شه

اینکه تهش سالم بودنمون مهمتر از همه چیزه 

اینکه برنامه ریزی چند سالت تو چند ثانیه می‌تونه دود شه بره هوا و تو بمونی و کلاهت!

و اینکه خدا به ثانیه‌ای می‌تونه همه چیزو برات زیر و رو کنه از کار و بارت گرفته تا حال و روزت

  • آفتابی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی