یا رب نظر تو برنگردد
شنبه صبح پیام دادم رو گروه سه تاییمون که این چیزایی که واسه صبحانه خریدم سیرم نمیکنه. بحث نون شد و خوردنی. سه تایی که آنلاین شدیم تماس سه نفره گرفتیم واسه اولین بار. حرف زدیم، حرف زدیم و بازم حرف زدیم. وسطاش میگفت اینجا اینترنت ضعیفه. ملت تو خیابونن اما فکر نمیکردم جدی باشه.
بازم حرف زدیم.
با هم ناهار پختیم. با جفتشون غذا خوردم.
بازم حرف زدیم.
زهرا رفت سر کار. رایحه حمام.
چند ساعت بعد دیدم خبری از سمت خونه نیست. نه پیامی نه حرفی نه حدیثی.
عجیب بود
تا گفتن نت قطع شده. فهمیدم از کجا آب میخوره
عکس و فیلمها رو که دیدم ترس برم داشت.
امید از سر کار برنگشته بود خونه.
تا ساعت سه نصفه شب تو بالکن یخ راه رفتم هر چی سایت بود بالا پایین کردم دنبال یه خبر. این وسطا واتساپمم چی میکردم ببینم اون تیک ها آبی نشدن؟
از نگرانی خفه شدم
شش صبح پا شدم خبر چک کردم. هشت صبح هم. و بعدم ده صبح!
با داغونترین حالت چهره بلند شدم. رفتم آشپزخونه کرکره رو کشیدم بالا و دوباره نشستم به خبر چک کردن.
دفترم رو به روم بود اما کل روز یه خط هم نخوندم.
نگرانی نگرانی نگرانی
امید برگشت خونه؟ زهرا و آقا محسن بیرون بودن سر کار. اونم مرکز شهر. خوبن یعنی؟ بقیه بچهها چه طورن؟
تا شب بیخبر.
بدترین آخر هفتهی رم بود با اختلاف.
خبر آتیش زدن اتوبوس، بانک، پاسگاه، مجروح و کشته شدن بعضیها.
با خیلی اختلاف بدترین آخر هفتهی رم بود.
بعد دو روز فاطمه پیام داد. شماره بابا رو گرفت ازش خبر داد. خوب بودن. امید هم خوب بود.
خیالم راحت شد. میدونستم خوبن.
الان بعد پنج روز نگرانی رفته دلتنگی اومده. دارم خفه میشم.
کم طاقت شدم.
پنج روزه صدای هیچ کدومشونو نشنیدم. پنج روزه فهمیدم تنها شدن "واقعا" چه شکلیه. پنج روزه فهمیدم غربت یعنی چی.
دلم صدای مامان و زنگهای بابا رو میخواد.
اینستاگرام و تلگرام شلوغ میخوام.
ای کاش زودتر بیایید. دنیام از رنگ افتاده.
پنج روزه اون تیکها آبی نشدن.
پنج روزه حرف نزدیم.
- ۹۸/۰۸/۳۰
خو اینجا ک میتونن بیان چرا نیامدن