یا رب نظر تو برنگردد

برگشتن روزگار سهل است...

یا رب نظر تو برنگردد

برگشتن روزگار سهل است...

یا رب نظر تو برنگردد

اینجا شاید دفترخاطرات مجازی باشد. جایی که افراد زیادی به خواندنش دعوت نشده اند. کل داستان این است: من و سوژه هایم. من و زندگی ام. من و راهی که میروم تا برسم به جایی که باید...
من در مسیرم به سوی او...

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۴ مطلب در دی ۱۳۹۶ ثبت شده است

کنار قدم‌های جابر_چهارم(مسیر عاشقان)

یا رب نظر تو برنگردد

از مسجد سهله راه افتادیم.

حدود سه‌نیم شب بیدار شدیم و دسته‌جمعی از همون صحن حضرت زهرا زیارت وداع دسته‌جمعی خواندیم و راه افتادیم سمت خیابان برای پیدا کردن ماشین به سمت مسجد سهله. ماشین پیدا نشد و تقریبا یک خیابان کامل پیاده رفتیم تا بالاخره انتهای خیابان حاجی نساج دو تا ون پیدا کرد. ون سوار شدیم رفتیم سهله. سهله حس سادگی و صمیمیت قشنگی داره. برعکس مسجد کوفه که توش معذبم. خیلی هیبت داره. و بالاخره نزدیک طلوع آفتاب بسم‌الله پیاده‌روی رو گفتیم و شروع کردیم. از مسیر فرعی که سرسبزی و طراوت خفنی داشت رد می‌شدیم. راه از بین نخلستان ها و زمین های کشاورزی مردم می‌گذشت. کم‌کم موکب‌های معروف رخ نمودن!

کنار قدم‌های جابر_سوم(حریم مولا)

یا رب نظر تو برنگردد

از مرز ساعت هفت صبح سوار اتوبوس شدیم و ساعت چند تو نجف پیاده شدیم؟ حدود شش عصر! تقریبا یک روز‌ تمام در اتوبوس بودیم. صف‌های طولانی مردم به سمت کربلا از نیمه‌های راه مشخص بود. با اینکه با حضورشون زمان بیشتری توی راه بودیم اما واقعاً از دیدنشون خوشحال بودم. با ظاهری کاملا متفاوت نسبت به ما پیاده روی می‌کردن. با دمپایی و بدون هیچ باری. 

کنار قدم‌های جابر_دوم(در مسیر حرم حضرت امیر)

یا رب نظر تو برنگردد

اول که سوار اتوبوس شدیم آقای کاشی برگه شعرها رو ازم خواستن. سر قضیه ثبت‌نام دلم باهاشون صاف نبود.(قضیه ثبت‌نام و ما ادراک قضیه ثبت‌نام! زنگ اول به خانم کارگران. پا در هوا موندن. شانسی به یه بنده خدای تو آب‌نمک مونده گفتن. شماره آقای نمونه رو گرفتن. زنگیدن. شماره آقای جعفری رو گرفتن. زنگیدن. حرف‌های مثبت شنیدن. بعد دو روز کنسل شدن حرف مثبت‌ها و ناامیدی محض. نماز حضرت ابوالفضل خوندن و دو دقیقه بعد درست شدن کار. یزد رفتن و شماره آقای کاشی رو گرفتن و زنگیدن و فرداش از یه صبح تا ظهر سی و دو بار به آقای کاشی و جعفری و نمونه زنگیدن و سقط شدن😶) حس می‌کردم نسبت بهم مثبت نیستن واسه همین گیر میدن. از قبل بند اول سرود پایانی هیبت انصار رو داده بودن بهم و قرار شده بود در عوض هزینه‌ی عکس خودم و مامان، شعر رو چاپ کنم. چند بار شعرو تمرین کردیم. حاج آقا هم یه شروعی داشتن و صحبت کردن برامون. سعیم در خوابیدن بود که واسه من توی اسکانیا کار خیلی سختیه. صبح رسیدیم عاصی‌زاده. هر طرفش خاطرات راهیان بود. چرخیدیم و چرخیدیم. با همسفرها بیشتر آشنا شدیم. همشون خوب و دوست داشتنین.

کنار قدم‌های جابر_یکم

خیلی وقته رفتم و برگشتم. خیلی از خاطراتو همون روزا نوشتم، یعنی بعد از پیاده‌روی. اما قسمت شد الان منتشرش کنم. اینجا هم بعد مدت‌ها با بهترین خاطرات دنیا گردگیری کنم...

.

یا رب نظر تو برنگردد

سه‌شنبه نه آبان نود شش

غروب امروز عجیب زیبا بود. عجیب. آسمون برای بدرقمون سنگ تمام گذاشت. الان نیم ساعتی از اذان گذشته و تاریک شده. تو ذهنم دارم یه مسیر خاکی رو تصور می‌کنم و میخونم قدم قدم با یه علم ایشالا اربعین میریم سمت حرم...

آقا دارم میام.

تو عین ناباوری بعد هفت سال دارم میام. باز هم برادرتون برا من نالایق وساطت کردن و کارم جور شد.

دارم میام که بخریم. هر چیزی که شما صاحبش باشی بی‌عیب میشه. معیوب هم باشه درست میشه. کثیف باشه پاک میشه. 

انقدر بزرگی که حتی منم میتونی درست کنی.

بالاخره تو آقای همه‌ی مایی 😊

دارم میام...

(بعد از نه شنیدن از مسئول ثبت‌نام یعنی آقای جعفری دو رکعت نماز حضرت ابوالفضل خوندم و دوباره گوشیم زنگ خورد. گفتن که درست شده. میتونم راهی بشم...)