یا رب نظر تو برنگردد

برگشتن روزگار سهل است...

یا رب نظر تو برنگردد

برگشتن روزگار سهل است...

یا رب نظر تو برنگردد

اینجا شاید دفترخاطرات مجازی باشد. جایی که افراد زیادی به خواندنش دعوت نشده اند. کل داستان این است: من و سوژه هایم. من و زندگی ام. من و راهی که میروم تا برسم به جایی که باید...
من در مسیرم به سوی او...

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

کنار قدم‌های جابر_سوم(حریم مولا)

یا رب نظر تو برنگردد

از مرز ساعت هفت صبح سوار اتوبوس شدیم و ساعت چند تو نجف پیاده شدیم؟ حدود شش عصر! تقریبا یک روز‌ تمام در اتوبوس بودیم. صف‌های طولانی مردم به سمت کربلا از نیمه‌های راه مشخص بود. با اینکه با حضورشون زمان بیشتری توی راه بودیم اما واقعاً از دیدنشون خوشحال بودم. با ظاهری کاملا متفاوت نسبت به ما پیاده روی می‌کردن. با دمپایی و بدون هیچ باری. پوشش خانم‌هاشون برام جالب بود. بعضی‌هاشون با چادر عربی‌های معروف و روبند بودن و بعضی‌ها با مانتوهای بلند. پوشش مردها هم کاملا متفاوت بود. از دشداشه بگیر تاااا تیپ‌های اسپرت توشون بود. فکر می‌کنم به فرهنگ قبیله‌هاشون برمی‌گرده. به هر حال این مسیر شروع شد. اولین نذری که خوردم صبحانه ی همین صبح بود البته اگر چای و نون خشک دم مرز رو نادیده بگیرم. همین نون های محلیشون که لوزی شکل و دو لایه هستن رو با پنیر مثلثی‌ها دادن. اگر قبلا از دور چای‌هاشون رو‌میدیدم فکر میکردم نوشابه مشکیه جای چایی! اما خلاف همسفرها من از چای‌هاشون خوشم میاد. بعد از صبحانه مسیر رو ادامه دادیم تا زمان ناهار. بعضی از موکب‌دارها توی مسیر سعی می‌کردن جلوی اتوبوس‌ها رو بگیرن تا ازشون پذیرایی کنن. موکبی هم که رفتیم از همون‌ها بود. وقتی پیاده شدیم دویدن جلوی ما و خوش‌آمد گفتن. البته حدس می‌زنم! چون متوجه نمی‌شدم چی می‌گن. رفتیم تجدید وضو و نماز و بعد هم ناهار. ناهارشون یک چیزی تو‌ مایه‌های خوراک لوبیا با برنج بود آدم‌های مهربونی بودن و دخترهای زیبایی داشتن. چند تا از دخترهای جوون‌ترشون دوست داشتن باهامون صحبت کنن اما هیچ کدوم حرف همو نمی‌فهمیدیم و این چقدر باعث تاسف بود چون خیلی دلم می‌خواست محبت و قدرشناسیم رو نشونشون بدم. در طول مسیر شونصد جا ایستادیم و چای خوردیم تا بالاخره رسیدیم به نجف. نماز هم توی یکی از موکب‌ها خوندیم و از وسط بازار کلی راه پیاده رفتیم تا تونستیم صحن رو پیدا کنیم. رفتم پذیرش و فرم رو تحویل دادم. همه کاروان رفتیم زیرزمین صحن حضرت زهرا. یک ساختمان نیمه ساخته بود که با پتو فرش شده بود. رو هر پتو چهار نفر می‌خوابیدن و یکی هم رومون مینداختیم یک ساعت بعد رفتیم بالا از موکب‌های صحن شام گرفتیم خوردیم و گروهی رفتیم حرم. نشستیم روبه‌روی باب قبله و حاج آقا شروع کردن به گفتن و خوندن. تو مدت کوتاهی با وجود شلوغی‌های زیاد و وحشتناک کلی آدم دورمون جمع شد حاجی هم سنگ تموم گذاشت و اساسی شعر خوند. بعد هم یکی از آقایون کاروان پشتشون رو گرفتن. بخش خنده‌دار داستان آقای کمپانی غیرت بود! ما که نشستیم مردای کاروانو نشوند دور ما که محفوظ باشیم. بعد زیارت، مردها رفتن و من و مامان و سه چهار تا از خانم‌ها رفتیم سمت ضریح.

به جرات میگم بی‌نظیر و باور نکردنی بود. خیلی باور نکردنی بود. ایستاده بودم نزدیک رواق و مث گیج‌ها دورمو نگاه می‌کردم. الان هم که دارم می‌نویسم باورم نمیشه اونجا ایستادم. بقیه رفتن سمت ضریح و‌من هنوز مشغول نگاه کردن بودم. یک کم ایستادم و درد دل کردم زیارت‌نامه خوندم. اما دلم نیومد حداقل یک نگاه به ضریح نندازم. رفتم جلوتر. خداروشکر راه باز شد. کنار دیوار و روبه‌روی ضریح ایستادم و بازم ‌نگاه کردم. فرصت خوبی بود که دعاهای بچه‌ها رو برسونم. به نیتشون شروع کردم دعا خوندن. یک کم بعد اومدم عقب کنار در ایستادم.

در چوبی بود. داشتم به خوشبختی در فکر می‌کردم. به اینکه اون چوب چی‌ کار کرده که لایق بودن تو اون حرم شده. همون طور اون سنگ‌ها و آیینه‌ها... نشستم و چارچوب درو بوسیدم.

حسرت‌انگیز بودن! وای از خوشبختیشون.

بگذریم از حال من...

 برگشتیم فردا صبح بعد نماز قرار داشتیم. رفتیم وادی‌السلام زیارت هود و صالح بعد هم قاضی و رییسعلی دلواری. از بار قبل که اومدم اینجا برام جالب بود. مدل قبرها عجیب بود بالا و پایین و‌کوچیکیشون!

سر مزار شهید ذوالفقاری هم رفتیم. شهید جذابی هستن. حاجی یک کاروان دیگه سر مزار رییسعلی دلواری گفتن که شهید ذوالفقاری از قبل جنگ تو نجف بودن و برای مردم اونجا کلی کار کردن جوری که بعد از شهادتشون مردم بردنشون بین الحرمین و بعد این قبرستان معروف. مطمین نیستم اما انگار می‌گفتن تو حرم‌ها طوافشون هم دادن. برای مردمی با اون روحیه این کارها خیلی جالبه. همه می‌دونن که عرب‌ها روی نژاد خیلی حساسن. اینکه این جوون چه کرده که اینطور براش سنگ تمام گذاشتن و عزاداری کردن خودش داستان جداییه. ما از بقیه کاروان جدا شدیم که کیف گردنی و روبند بخریم اما اشتباه بزرگی بود. چند تا میت با هم آوردن و حسابی شلوغ شد و جمعیت قفل شد و دهان ما عاسفالت.

من که به خودم فوش می‌دادم. همون جا تصمیم گرفتم عصر نرم مسجد کوفه. با تدبیر بازاریای اونجا بالاخره از شلوغی در رفتیم. با خستگی و‌ گرسنگی فجیع اومدیم سمت اسکان البته تو راه یک کم گم شدیم! و به واسطه حرم خیلی شلوغ تونستیم پیدا شیم! البته با مکافت از بس شلوغ بود و همه طرف مرد!

صبح هم یه کاسه عدسی بدون نون خوردیم که به هیچ جامون نرسید. یک زوج جیگر داریم. آقای جعفری و عطیه. کلی سر خوردنی‌ از دست اونا خندیدیم. از عدسی گرفته تا نارنگی و تیکه‌های تو راه. آقای جعفری می‌گفتن با ما باشید تغذیتون ساپورته😂

عصر هم با مامان تو صحن چرخیدیم و زنگیدم به رایحه بعد هم خواب، دوباره دور دور و باز خواب تا فردا که بریم سهله و بسم الله پیاده‌روی رو بگیم. این برنامه‌ی نجف ما بود!

سهله یه جورایی شیرین و مهربونه. خودمونی بودنشو دوست دارم. وقتی منتظر بقیه کاروان بودم سعی کردم از کبوترهای خوشگلش عکس بگیرم. برعکس بیشتر جاها توی عراق، سهله خیلی کبوتر داره. فینگیلی‌ها میشستن رو زمین بعد یه مرتبه همه با هم میپریدن. دوباره میشستن رو سیم برق. صحنه‌ی خیلی خوشگلی بود.

  • آفتابی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی