کنار قدمهای جابر_چهارم(مسیر عاشقان)
- جمعه, ۲۹ دی ۱۳۹۶، ۱۲:۱۵ ق.ظ
- ۰ نظر
یا رب نظر تو برنگردد
از مسجد سهله راه افتادیم.
حدود سهنیم شب بیدار شدیم و دستهجمعی از همون صحن حضرت زهرا زیارت وداع دستهجمعی خواندیم و راه افتادیم سمت خیابان برای پیدا کردن ماشین به سمت مسجد سهله. ماشین پیدا نشد و تقریبا یک خیابان کامل پیاده رفتیم تا بالاخره انتهای خیابان حاجی نساج دو تا ون پیدا کرد. ون سوار شدیم رفتیم سهله. سهله حس سادگی و صمیمیت قشنگی داره. برعکس مسجد کوفه که توش معذبم. خیلی هیبت داره. و بالاخره نزدیک طلوع آفتاب بسمالله پیادهروی رو گفتیم و شروع کردیم. از مسیر فرعی که سرسبزی و طراوت خفنی داشت رد میشدیم. راه از بین نخلستان ها و زمین های کشاورزی مردم میگذشت. کمکم موکبهای معروف رخ نمودن!
از چای گرفته تا خرما و بقیه داستان در حد توانایی زندگی روستایی خودشون در اختیار زوار آقا قرار داده بودن. رفتار ساده و روستاییشون واقعا شوقآمیز بود. من هم به شروع سفری فکر میکردم که مدتها، بلکه سالها منتظرش بودم. بین مسیر گاهگاهی همسفرها رو میدیدیم. همون وسطها که برای چای ایستادیم یک عکس یادگاری هم انداختیم. رفتیم و رفتیم یادم نمیاد چه طور اما از وسطهای مسیر با آقای جعفری و خانمش عطیه همراه شدیم. از اولش هم نسبت بهشون حس آشنایی داشتم و خیلی هم به دلم نشسته بودن. از نجف هم هی سربهسر هم میذاشتیم مخصوصا توی وادیالسلام سر خوردنیهای نذری. ناهار گیرمون نیومد یه جا ماهی دیدیم. ما سه تا رفتیم سمت خانمها. صفی که وجود نداشت. بین عربها یک کم ایستادیم اما قطعا بین عرب ها با بازوها و آرنجهاشون شانسی واسه ما نمیموند. گفتیم بیخیال. میریم جای دیگه میگیریم. آقای جعفری گفتن شما یک کم صبر کنید. رفتیم یه گوشه نشستیم. اون بنده خدا موند تو صف و چهار تا غذا تو اون آشفته بازار گرفتن. زن و شوهر صمیمی و خونگرم و بگو بخندن جفتشون باحالن و خیلی شیطون. بسیار هم به هم میان. وسط راه کلی سربهسر هم میذاشتن. آقای جعفری بعضی وقتا پرچمها رو میکشید، بعضی وقتا صلواتشمار منو میزد و میریخت به هم و...
از نجف پوشیه خریده بودم. هم برای محافظت از آفتاب و هم نگاههای چرند کاربرد داشت. البته از حق نگذریم تو این سفر اصلا از نگاهها اذیت نشدم. یه روز که پوشیه رو تو مسیر نزده بودیم؛ آقای جعفری گفتن چی شده نقاب زورو رو نزدید؟😂😂😂 هیچی دیگه پاچیدیم از خنده. (اولین بار که پوشیه زدیم حس کردم نگاهشون خیلی متعجبه بعدا هم حرفش شد و بهشون گفتم سفر قبلی یه مقدار اذیت شدم.)
خلاصه که ناهار بافلاکتی خوردیم اما انصافا خوشمزه بود. بعد از ناهار و استراحت رفتیم تا عمود 286 موکب علی ابن موسی الرضا. جایی که از قبل کل کاروان وعده کرده بودن. طبیعتاً موکب مال ایرانیها بود. رفتیم طبقه دوم. محل اسکان خواهرا. چون ساعت سه بود جای خوبی گیرمون اومد. خوابیدیم بعد یک ساعت بیدار شدیم رفتیم برای نماز. من غذا گرفتم اول عطیه روپیدا کردم بعد هم مامان. حاجی سخنرانی میکرد که یه خانم اومد بلندگو رو گرفت گفت اونی که کمکم ساکمو میاوردی بیا پس بده. جمعیت ترکیدن از خنده. بعد از سخنرانی مداحی خفن گوش دادیم. چون دقیقا کنار آقایون بودیم کلی سینه زدیم و حال کردیم. بعد هم شام خوردیم و رفتیم بیرون دور بزنیم ببینیم چه خبره. اطرافمون همه ایرانی بودن یه موکب بود که بچهای اراک فتیر میپختند. فتیر داغ. خیلی خفن بود. غرفه فالوده شیرازی هم بود که به ما نرسید. غرغه کاشانیها هم چای گلاب میدادن. خلاصه وفور نعمت بود. شب هم خوابیدیم و واسه چهار نیم صبح پیادهروی رو شروع کردیم. روز دوم مدام لاین عوض میکردیم. میرفتیم بین موکب ها چیزی میخوردیم بعد برمیگشتیم لاین سرعت یا به قول خودم BRT. روز دوم زودتر رسیدیم اسکان ساعت یک نیم اونجا بودیم موکب باز هم به نام امام رضا بود. اما مث قبل وفور نعمت نبود عمودمان هم 707 بود.
این سری بچههای بیشتری از کاروان کنارمان بودن. همه مشغول تعریف این بودن که شب قبل چی خوردن. ناهار که توی مسیر تندرو یهو به ما رشته پلو دادن. به شدت عرق کرده بودیم. با اینکه داشتیم از خستگی میمردیم اما همه حمام رفتیم. من که رفتم زیر دوش زنده شدم!
بعد از حمام هم یک کم با پماد کمر گردنمو مالیدم دراز کشیدم تا بلند شم نماز بخونم که خوابم برد.
شام دادن رفتیم بیرون در حال دور دور شام خوردیم. مثل موکب شب قبل نبود اما خوب بود.
نصفه شب با صدای وحشتناک چادر از خواب پریدم. چون محل خوابمون تو چادرهای بزرگ بود؛ باد تکونش میداد. یک کم بعد بارون گرفت. قطره های بارون رو چادر میخورد صدا میداد.
چون دو تا از بچههامون جا نداشتن ما بهشون جا دادیم. فضامون کم بود. خلاصه که افتضاح خوابیدم. شب هم مامان شلوارمو شستن رفتم از رو بند برش دارم نبود! چند بار رفتم پیداش نکردم!!!
صبح میخواستیم چهار راه بیفتیم اما بعد از نماز صبح یعنی پنج رفتیم عدسی خوبی خوردیم و زدیم به جاده
وسط راه نم بارون میزد. یاد شعر بنیفاطمه بودم
میباره بارون
روی سر مجنون
توی خیابون رویایی...
بسیار زیبا بود.
واسه نماز ظهر رفتیم موکب حشدشعبی یه خانم عرب مهر نداشت ایستاد کنار من و مهر منو برداشت منم وسط نماز چشمام گرد بود!!!! دوتایی باهم نماز خوندیم و تمومش کردیم. بنده خدا با ایما اشاره کلی تشکر کرد.
برای ناهار فلافل گرفتیم یه دختر کوچولوی ناز میداد دستمون. انقد دوست داشتم عروسکی چیزی بهش میدادم اما همراهم نبود متاسفانه.
بعد هم کنار موکب پاکستانیها آقای جعفری برامون وایفای جور کردن.
وسط راه موکب های قشنگی دیدیم. موکب امام رضای دیگه ای تو راه بود که ختم قران میداد دست مردم.
یه موکب دیگه هم بود. شباب مقاومت. بنرها و عکسهای باحالی داشت.
یه جای دیگه هم وسط راه سرود انقلابی به عربی فارسی میخوندن که بسیار حال کردم باهاشون. فرهنگسازی میکردن در حد لالیگا. سرودشون با نمایش با هم بود درمورد اتحاد ملتهای مختلف بود. مدافعان حرم و تشکر از موکبدارها و ...
اما بهتر از همشون موکب یه خانواده عرب بود که با تمام توان پذیرایی میکردن. تا نشستیم گفتن اگر میخواهید برید حمام بعد هم آب آوردن و آقای جعفری رفتن واسه ماساژ.
بعضیهاشون جوری اخلاص دارن که آدم تعجب میکنه. موکبهای لبنانیها هم خیلی دوستداشتنی هستن تمیز و گوگول.
خلاصه که رسیدیم به عمود 1080 موکب حضرت معصومه و شب آخر اسکان توی مسیر. ورودی قشنگی داشت یه سری درختهای کوچیک کوچیک وسطش کاشته بودن. روبهروی موکب هم حسینیه درست کرده بودن که نماز و سخنرانی اونجا برگزار شد. بعد از نماز حاج آقا فرحزاد سخنرانی کردن. توی سخنرانیشون یه داستان قشنگ تعریف کردن که یکی از اهالی بصره توی مسیر پیادهروی بهشون نامه میده و درمیره. توی نامه نوشته بوده که من لال بودم رفتم حرم حضرت رقیه فقط یه چیز گفتم. که خانم جان من زبون نمیخوام باهاش زن و بچم رو صدا کنم. زبون میخوام باهاش پدر مادر تو رو صدا بزنم. یک بار بگم یا حسین یا زهرا. اون موقع حس کردم خدایا چه نعمت بزرگی داشتم و تا حالا ازش غافل بودم همین که حسرت ندارم اسم امامم رو صدا بزنم خودش خوشبختی بزرگیه.
خلاصه بعد از نماز مداحی کردن که البته از ویدیو پروژکتور دیدیم و چنگی به دل نمیزد. مداح گرامی خلاف من، به شدت به داد زدن اعتقاد داشتن.
شب هم طبق معمول رفتیم موکبگردی. بامیه گرم خوردیم. چای نبات خوشمزه زدیم بر بدن در همون حال تو محوطه جلویی دور هم نشستیم و آقای جعفری از خاطرات کلاسهاشون گفتن. بعد هم برگشتیم. اوضاع موکب به طرز فجیعی داغون بود. همه سرماخورده بودن. یه اوضاعی داشتم سر پنکه. یکی میگفت روشن کن. بعد که روشن کردن. یه خانم از ته سالن سوت زد خاموش کن. دورمون هم به طرز فجیعی خرخر میکردن. رسما سمفونی پنج بتهوون بود. بعد یک ساعت هم یه بچه چنان جیغهای فجیعی میزد که از خواب پریدیم. خلاصه وضعی بود. افتضاح خوابیدیم. صبح با گلودرد از خواب بلند شدم که البته دور از انتظار نبود. (البته منظورم ساعت سه نیم شبه!)
بالاخره زدیم به جاده. حال هوای روز آخر کاملا متفاوت بود. از یک طرف فکر تمام شدن این قضیه خیلی تلخ بود و دوست نداشتم تمام بشه و از طرف دیگه شوق رسیدن به کربلا بیشتر و بیشتر شده بود.
دیگه عمودهای آخر جمعیت خیلی فشرده شده بود. قرارمون عمود ۱۳۴۴ بود که همه کاروان همو ببینیم و با هم بریم اسکان کربلا اما ما خیلی زودتر رسیدیم و خانم و آقای جعفری رو دیدیم. جایی بود که مسیر دو راه میشد و ما مونده بودیم از کدوم راه بریم. خلاصه بعد از کلی توقف راه ماشینرو رو انتخاب کردیم و شش تایی راه افتادیم بعد هم از یه راه فرعی رفتیم و یه مرتبه از عمودهای داخل کربلا سر در آوردیم. اونجاها من گلودرد داشتم و رو به موت بودم البته سرپا بودمها فقط اعصابم از گلوم خورد بود. وقت نماز شد اما وسط راه نشستیم تو یه موکب خستگی درکنیم من یه لحظه نشسته خوابم برد وضوم باطل شد. همه نماز خوندن جز من. خیلی سر همین داستان کفری شدم. بعد از نماز راه افتادیم سمت حرمها. بعد از طی مسافتی از دور یه گنبد طلایی دیدم. گنبدهای طلایی. عشقهای ما بچه شیعهها رو زمینن. اولش نمیدونستم گنبد آقاس یا حضرت ابوالفضل. فقط حرف میزدم. هی میگفتم. از هفت سال دور بودن میگفتم. از سختیش میگفتم. از اومدنم تشکر میکردم. راهو مستقیم رفتیم تا نزدیکترین جای ممکن به گنبد ایستادیم(خیابون بسته بود و ما سر یه میدون داشتیم گنبد رو تماشا میکردیم) ایستادیم کنار میدون و زیارتنامه رو خوندیم اونجا از گلدستهها فهمیدم روبهروی گنید حضرت ابوالفضل ایستادم. همون که از اول قصد داشتم. اول حضرت عباس رو زیارت کردم...
بعد هم خواستیم بریم سمت گنبد امام حسین. به خیابونی رسیدیم که دستههای سینهزنی اونجا رو قرق کرده بود. سبک سینهزنیشون با ما متفاوته. یه مدل خاصی پا رو زمین میکوبن و میرن. یه مدت دسته رو نگاه کردیم و دیدیم که نمیشه جلوتر رفت. بیخیال دیدن گنبد آقا شدیم و افتادیم دنبال پیدا کردن محل اسکانمون. حالا رد شدن از بین اون همه مرد داستان بود. خداروشکر که دو تا آقای جعفری ها باهامون بودن وگرنه بیچاره میشدیم. آقای جعفری و عطیه جلو بودن. بعد من و مامان بعد هم آقای جعفری بزرگتر و خانمشون. اونجا اولین جایی بود که از بودن کولهپشتیم خوشحال بودم. کوله رو انداخته بودم رو یه دوشم و حائل کرده بودم بین خودم و مردها. از جمعیت رد شدیم. یه شربت خیلی توپ خوردیم که روحمون تو اون گرما و شلوغی تازه شد و دوباره راه افتادیم. رفتیم تا به یه میدون دیگه رسیدیم. خیال میکردم ممکنه تاکسی یا ون بگیریم و بریم اسکان اما خیال خام بود. اصلا ماشینها اجازه تردد تو خیابون نداشتن از بس که آدم زیاد بود. بعد از معطلی به این نتیجه رسیدن که گاری بگیریم 😑 کاری بس ضایع بود اما چارهای نبود دوتا گاری گرفتیم و رفتیم. گاری آقای جعفری و عطیه و مامان از مال ما تندروتر بود و همون اول کار ازمون جلو زد. مال ما چرخش مشکل داشت و تک چرخ میزد! منم رو به سکته بودم!!! بعد از مسافت کمی ایستادیم چون نگران جونمون بودیم! و جلوتر گاری دیگهای گرفتیم. اما مشکل اصلی این بود که عربها انگار اسم خیابونهای خودشون هم بلد نبودن! نمیتونستیم باهاشون ارتباط بگیریم و ادرسو متوجه شیم. جلوتر به ایست حشدشعبی رسیدیم و پیاده شدیم اونجا یه جوونی یک کم فارسی میفهمید. بهمون یه جهت نشون داد همون طرف رفتیم. وقتی داشتیم از یه عرب دیگه آدرس میگرفتیم و اعصاب برامون نمونده بود یه برادر پیدا شد که ایرانی بود ولی لباسش با عرب ها مو نمیزد. دشداشه و پارچه رو سر و صندلش کلا می گفت عربه اما دهن که باز کرد مشخص شد بچه تهرانه. یه آدرس توپ بهمون داد و رفتیم تا جسرالعباس بعد هم جسرالحسین. تو راه بازم آدرس پرسیدیم. منم یه موکب ایرانی پیدا کردم که چای خودمون رو میداد گفتم از اونا بپرسیم. موکب توپی بود آویشن میداد و چای دارچین. منم سرماخورده بودم از خدا خواسته رفتم سراغ آویشن. خدا خیرشون بده گلوم تازه شد. رفتیم تا جسرالحسین. و باز هم آدرس! در مجموع ۱۴۵ بار آدرس گرفتیم. دیگه اعصاب برام نمونده بود.
تا بالاخره و پس از سالها رسیدیم به موکب شباب رضوی. محل اسکان نازنینمون.
- ۹۶/۱۰/۲۹