یا رب نظر تو برنگردد

برگشتن روزگار سهل است...

یا رب نظر تو برنگردد

برگشتن روزگار سهل است...

یا رب نظر تو برنگردد

اینجا شاید دفترخاطرات مجازی باشد. جایی که افراد زیادی به خواندنش دعوت نشده اند. کل داستان این است: من و سوژه هایم. من و زندگی ام. من و راهی که میروم تا برسم به جایی که باید...
من در مسیرم به سوی او...

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

ده سالگی

یا رب نظر تو برنگردد...

ده سال پیش بود. همین مهرماه. شروع درس در کلاسی بود که هنوز دیوارهایش رنگ نخورده بود و حیاط مدرسه اش خاکی؛ و هزار و یک چیزدیگرش هم لنگ میزد. و کلاس 16 نفره ای که میز و نیمکت هایش خیلی بیش از دانش آموزانش بود. 

بین هم کلاسی ها دختری بود که از لحظه اول از او بدم آمد. دوستش نداشتم! به قول خودمان لایتچسبک بود اساسی! مطابق همه ی چیزهایی بود که در لیست سیاهم قرار میگرفت:

-پاک کردن تخته با سر به محض اینکه معلم می گفت تخته کثیف است

-توضیحات عریض طویل موقع جواب دادن درس

-خنده های بی دلیلی که حرصم را در می آورد

-کج و نامرتب بودن همیشگی مقنعه!

-حتی آب خوردن با لیوان!

از مجموع وجودش لوس بودن میبارید؛  نه! بلکه می پاشید! (تصویر فواره ای جلوی چشمم می آید که تمام اطراف حوض را خیس میکند)

از همان اول گفتم:"من عمرا آبم با این تو یه جوب نمیره. خدا امسالو بخیر بگذرونه دیگه چشمم بهش نیوفته!"

از همان نگاه اول مطمئن بودم که هیچ وقت از او خوشم نخواهد آمد و روزهایی که میگذشت مؤید همین مطلب بود!

کم کم حسم عوض شد با اینکه هنوز هم همان اندازه لوس بود و همان قدر سوال های معلم را طولانی و پرتفصیل جواب میداد و ...

دقیقا کی بود؟ وقتی برای درس علوم هم گروه شدیم یا موقعی که نیمکت جلوی من نشست؟ اولین حرفی که به هم گفتیم را هم یادم نیست. فقط میدانم قلبم عوض شد.

هنوز هم متعجبم چه طور شد و خدا دفترم را چگونه ورق زد که الان همان آدم بعد از ده سال بهترین دوست زندگیم و جای خواهر نداشته ام است. روزی نیست که به دختر لوس ده سال پیش فکر نکنم. تقریبا هر روز به او پیام میدهم. انقدر دلم به دلش نزدیک است که لحظه های تنهایی و ناراحتی، وقتی خودش هم حرفی نمیزند راحت قضیه را میفهمم.

نگاه کن! چه راحت ده سال شد! حس نهال ده ساله ای را دارم که میخواهد تا 100 سالگی؛ تا تهِ تهِ داستان برود.

آبجی خانم همیشه باش.


پ.ن: هر بار محکم به چیزی نه میگویم خدا آن را بله میکند! انگار میخواهد ثابت کند تو این وسط هیچ کاره ای! اگر من بخواهم دلت به سادگی زیر و رو میشود.

  • آفتابی

نظرات  (۱)

خدا خوبم کند...
و خدا خوبت کند.
از پست قبلی هنوز دارم اشک میریزم و هنوز رو به روی همان ضریح خشکم زده است و خوشحالم. در حالی که غش غش، از همان خنده های بی دلیل می روم و کیف می کنم! از این پر رنگ ماندم توی خاطرت. 
از اینکه هستی! از اینکه هستم. از اینکه تمام دفتر خاطراتم تو بودی. و هنوز هم هستی...
می خندم. به تمام سال های گذشته. و آنچه خدا برایمان خواست. میخندم و شکر می کنم.
به تمام اشک های ریخته و نریخته. به آن دندان های ارتودنسی و ریخت مغرور و لاغر و درازت و خوشگلت. 
به تمام خنده هایمان. به تمام غذاهایی که اه و وه میکردم و تو، توی حلقم فرو کردی و به تمام برنامه های سخت و مشقت باری که به دوش کشیدی تا آک تک فرزندی و ننری ام کمی باز شود! 
می خندم. چون یادم رفته بود، از اول ننر بوده ام. 
می خندم چون هنوز هم روسری ام روی سرم نمی ایستد! و همیشه کج میشود. حتی با ده تا گیره و سوزن.
 هنوز هم ردیف اول می نشینم. هنوز هم خجالت می کشم استاد و معلم، تخته را پاک کند. (خصوصا استاد بانو، وقتی می خواهد برای بار هزارم با گچ، حلق بکشد برای نشان دادن موشع جوف و لسان و دندان ها.
 و حلق طلایی اش را با آن گردها خراش بدهد.) 
هنوز هم خیلی حرف میزنم و خیلی زبان میریزم و حال خیلی ها را به هم میزنم و خسته شان می کنم. 
و هنوز هم تا بنا گوش، می خندم. 
هنوز هم ابروهایم پتانسیل پاچه بز شدن را دارند. و هنوز هم سوالات چرت و پرت و بی اهمیت و نامربوط که مال درس های جلو تر است را می پرسم و با وجودی که سر کلاس هیچ گوش نمی کنم، تا استاد سوال بپرسد دستم هوا می رود و اتفاقا، نصفش را هم مثل آن موقع ها درست میگویم. 
و دقیقا انقدر توضیح می دهم که استاد هم نفهمد و آخرش که جواب را گفت، می گویم : «خب من هم که همین را گفتم.» اما این بار توی دلم! در حالی که مهم نیست.
اما دیگر با لیوان آب نمی خورم!
این یعنی بزرگ شده ام. ده سال!!!
و هنوز هم دوستت دارم آبجی جانم.
هنوز هم. 
و می دانی؟ 
حتی اگر یک روز، دیگر ابروهایم پاچه بزی نشود، دیگر کم حرف بزنم. دیگر خانمی شوم برای خودم و لوس و ننر نباشم، مثلا شاید ده سال دیگر!!! یا بیست، یا سی سال دیگر(شرط حیات و ممات هم ندارد) حتی آن وقت هم خیلی دوستت دارم! 
یقین بیش از این ها...

پاسخ:
الان یادم افتاد که وقتی سر کلاس نمی توانستی درست منظورت را بگویی من سریع میگفتم: خانم ببخشید. منظورش اینه که... و همیشه لبخند میزدی و می گفتی: آره همینو میخواستم بگم...
هنوز مثل قبل زود گریه می کنی اما من برخلاف قبل زود گریه میکنم.
هنوز هم آبنبات چوبی بنفش برایم با رایحه تعریف میشود
هنوز هم...
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی