یا رب نظر تو برنگردد

برگشتن روزگار سهل است...

یا رب نظر تو برنگردد

برگشتن روزگار سهل است...

یا رب نظر تو برنگردد

اینجا شاید دفترخاطرات مجازی باشد. جایی که افراد زیادی به خواندنش دعوت نشده اند. کل داستان این است: من و سوژه هایم. من و زندگی ام. من و راهی که میروم تا برسم به جایی که باید...
من در مسیرم به سوی او...

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

دیالوگ

یا رب نظر تو برنگردد...

#میخوای دو تا سیب دیگه هم بذاری رو میوه ها؟ سیب ها زیاد میمونه ها

_نه بابایی ممنون خیلی سنگین میشه

*خوب لااقل این برنج ها رو ببر نذریه. مزشو که دوست داشتی.

_آره مامانی دوست داشتم اما همین الانش هم ساک جا نداره.

#اشکال نداره من جا میدم!

*پس من برم بیارم.

_😐😐😐😐(در این برهه من معمولا سکوت میکنم)

*انقدر ناز نکن دیگه

_ناااااااز؟؟؟؟؟ من واقعا حرفی ندارم!

.

هر وقت بارو بندیل می بندم که از منزل سمت خوابگاه راه بیفتم مکالماتی شبیه مکالمات فوق بین من و پدر و مادر در جریان است.

بعضا مشاهده شده دور از چشم من چند تا سیب و پرتقال و... در پلاستیک میوه ها می گذارند!

نتیجه ی این بارکشی سنگین می شود شب بیداری تا صبح از دست درد ناشی از حمل سی، چهل کیلو بار از دم ورودی محوطه خوابگاه تا طبقه ی سوم!

به پیر، به پیغمبر اینجا نه قحطی است نه ما را به اسارت گرفته اند نه کسی از ما بیگاری می کشد!

همه چیز اینجا پیدا می شود؛ مثل آنجا!

.

پ.ن: تنها خوبی این داستان دیدن دوباره ی محبتشان است. سایه شان مستدادم

  • آفتابی

نظرات  (۱)

سایه شان واقعا مستدام. 
همه ی پدر مادر ها.
هرچند نمی دانند گاهی با این ازدیاد محبت به ما آسیب هم می زنند. نقل همین دست درد تو! 
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی