یا رب نظر تو برنگردد

برگشتن روزگار سهل است...

یا رب نظر تو برنگردد

برگشتن روزگار سهل است...

یا رب نظر تو برنگردد

اینجا شاید دفترخاطرات مجازی باشد. جایی که افراد زیادی به خواندنش دعوت نشده اند. کل داستان این است: من و سوژه هایم. من و زندگی ام. من و راهی که میروم تا برسم به جایی که باید...
من در مسیرم به سوی او...

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

فرشته‌های بی‌بال

یا رب نظر تو برنگردد

تو این سفر با خیل عظیمی از انسان‌های خیلی خوب مواجه شدم که می‌خوام یادم بمونه و ان‌شاءالله شبیهشون باشم تو خوبی‌ها.

اولیشون آقای جعفری مسئول ثبت‌نام کاروان متاهلی بود. بنده خدا هر کاری می‌تونست برای ما انجام داد. اولش که گیر کردیم تو ثبت‌نام شماره آقای کاشی رو داد و کلی پیگیری کرد که ببینه ثبت‌نام ما به کجا رسید. همون دوشنبه که من کلی استرس داشتم واسه درست شدن کارها چند بار تماس گرفت و پرس‌وجو کرد. برای گرفتن پاسپورت اومد سر راهم. وقتی هم که رسیدیم ایران زنگ زد که بی‌جا و مکان نباشیم تو یزد و زیارت قبول گفت.

خدا خیرش بده و اجدادشو رحمت کنه.

دومی آقای کاشی. میتونست قبول نکنه که با متاهلی بیاییم چون شرایطشو نداشتیم؛ اما قبول کرد. وقتی میخواستیم بریم یزد کلی اصرار کرد اگر جا نداریم بریم خونشون و شب بمونیم. تو سفر با اینکه به رو نمی‌آورد، به شدت حواسش به ما بود چون مرد نداشتیم. سر مرز اومد ایستاد جلوی ما که افسر عراقی بیخود بازی درنیاره. چنان با غیظ نگاهش میکرد که نگو. تو وادی‌السلام که پشت سرش راه می‌رفتیم ما رو فرستاد جلو که حواسش بهمون باشه و برامون راه گرفت. آخر سفر هم دیگه خواهش می‌کرد شب بریم خونشون و صبح راه بیفتیم سمت اصفهان! اصلا عجیب بود این بشر. خیلی زحمت همه رو کشید. مخصوصا ما.

آقای جعفری همسر عطیه که دیگه گفتن نداره. اگر نبودن ما کل سفرمون رو هوا بود. واقعا فرشته‌ای بودن از جانب خدا. هم خودشون و هم خانمشون عطیه. بودنشون سفر رو برامون بیش از قبل شیرین کرد. بسیار زوج نازنین و دوست‌داشتنی بودن. تو پیاده‌روی همراهشون شدیم. هر جا که صف بود اجازه نمی‌دادن ما وایسیم توی صف. خودشون برامون همه چیز می‌گرفتن. مواظب بودن که کسی بهمون نخوره و تنه نزنه. اگر نبودن اصلا نمی‌تونستیم بریم زیارت. از همون موقع که رسیدیم کربلا با آقای جعفری بزرگ از بین دسته ردمون کردن. بعد هم تو بین‌الحرمین با مردای دیگه کاروان دورمون حلقه گرفتن. خودشون جداگانه بردنمون سر ورودی خانم‌های حرم حضرت عباس اونم با چه سختی. دوباره بردنمون حرم امام حسین. وقتی من و مامان گم کردیم بقیه رو، منتظر ما موندن و تنهایی برمون گردوندن اسکان با اینکه خیلی خسته بودن. تو برگشت ساک خیلی سنگین ما رو برامون آوردن با اینکه کوله خودشون هم سنگین بود. رسیدیم یزد هم با خستگی راه بردنمون ترمینال. خلاصه اگر نبودن معلوم نبود باید چه می‌کردیم. خدا خیر دو دنیا بهشون بده ان‌شاءالله.

همه‌ی آقایون کاروان. ممنونم از غیرتشون. هر جا که مرد زیاد بود می‌رفتن و کارهای ما رو انجام می‌دادن. هر جا کمک می‌خواستیم بودن. از بذار بردارهای ساک و کوله گرفته تا صف آب و چای. مخصوصا آقا امیدی که میبدی بودن.

فسقلی کاروان محمدرضا. همون الاصغر😍😍😍 جیگر من بود این بشر. اول سفر گفتم یا خدا! عذابیم از دست این. وسط سفر صداش نمی‌اومد دنبالش می‌گشتم و دلم براش تنگ می‌شد. از بس شیرین و خوشگل و ناز بود. از عباراتی که زیاد میگفت:

چه خبرا؟ سلامتیا!

سلام بابا. خوب هستید؟

الاصغر

الکچل😍😍😍

وای که چه گوگول بود. خدا حفظش کنه‌.

بازاری‌های وادی‌السلام که وقتی بین جمعیت گیر کردیم از یه راه در رو فرستادنمون بیرون. دمشون گرم.

همه‌ی برادرهای غیرتی ایرانی که هر بار گیر میفتادیم حلقه می‌گرفتن و از بین جمعیت ردمون می‌کردن. مرسی که هستید. خدا زیادتون کنه. بودنتون آدمو به زندگی امیدوار می‌کنه.

  • آفتابی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی