یا رب نظر تو برنگردد

برگشتن روزگار سهل است...

یا رب نظر تو برنگردد

برگشتن روزگار سهل است...

یا رب نظر تو برنگردد

اینجا شاید دفترخاطرات مجازی باشد. جایی که افراد زیادی به خواندنش دعوت نشده اند. کل داستان این است: من و سوژه هایم. من و زندگی ام. من و راهی که میروم تا برسم به جایی که باید...
من در مسیرم به سوی او...

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

کنار قدم‌های جابر_پنجم(و اینک بهشت)

یا رب نظر تو برنگردد

اسکان یه مجموعه ساختمانی نیمه ساخته بود که خیلی هم بزرگ و خفن بود جوری که توی کاربری این ساختمان‌ها مونده بودم. قبلا شنیدن بودم هتله اما تعدادش به هتل نمی‌اومد از طرفی نقشه‌ش هم شبیه آپارتمان نبود.

بگذریم. 

رفتیم آخر محوطه و داخل ساختمان شدم. همون اول کار تو بخش صلواتی پیکانو دیدم. کلی هم روحم شاد شد. مامان و عطیه زودتر رسیده بودن و طبقه دوم جا گرفته بودن. اما بقیه همسفرهامون طبقه سه بودن. نکته گند ساختمان پله‌هاش بود که نیمه ساخته بود و فاصله‌ش خیلی زیاد بود. استراحت کردیم و خانم جعفری هم بهمون ملحق شدن. یک کم بعد هم فایزه سر و کله‌ش پیدا شد. یک ساعت هم همو بغل کرده بودیم. دیدن دوستا و کلا آدم‌های آشنا یه جای دوری مث عراق خیلی میچسبه. بعد از جا گیر شدن و استراحت رفتیم پایین که وضو بگیریم و آماده شیم برای نماز. اوضاع سرویس بهداشتی از فجیع چند پله اون طرف‌تر بود. در نداشتن هیچ کدوم😑 و ورودیشون چادر بود. کلا حس امنیت نداشت. به جز اون شلنگ هم نبود و باید با آفتابه سر می‌کردیم. خلاصه که زندگی در شرایط سخت بود دیگه. وضو گرفتیم رفتیم طبقه همکف که نمازخانه بود که حاجی هم کلی خوند برامون. من داشتم از خواب پرپر می‌شدم جوری که می‌ترسیدم خوابم ببره و برای نماز عشا وضوم باطل شه. بعد از نماز همون جا موندیم تا شام بدن. خیلی هم منتظر موندیم. یعنی برای من خیلی بود انقدر که همون جا دراز کشیده بودم. نشستیم سر سفره. شام یه قورمه‌سبزی خیلی بی‌مزه بود. همگی می‌خوردیم که گرسنه نباشیم. سر شام که بودیم خانم‌های دورمون درمورد موکب های اطراف و اینکه چی میدن صحبت می‌کردن. ما هم سر شوخیمون باز شد و شروع کردیم پرسیدن که کجا کباب می‌دن کجا هله هوله. با دقت تمام جوابمون رو می‌دادن!

کلا تو سفر مخصوصا از نوع زیارتی آدم ها خیلی جالب با هم جفت و جور می‌شن و صحبت می‌کنن. یه جور مهربون شدنه انگار. کمک کردن‌ها هم بیشتر میشه. مثلا توی مسیر که مامان داشت پاشون تاول میزد هر کدوم از همسفرها یه چیزی می‌دادن که بذارن رو پاشون تا خوب شه. آخر هم بعد از دو بار عسل گذاشتن مشکلشون حل شد.

بعد از شام باز دور هم بودیم تا نصفه شب که قرار گذاشتیم بریم زیارت. من و مامان و عطیه و آقای جعفری بودیم و یکی دیگه از خانم‌های همسفرمون. همون موقع هم خیابون خیلی شلوغ بود. از توی کوچه پس‌کوچه‌ها رفتیم. تا از جلوی باب قبله‌ی حضرت عباس سر درآوردیم. برام جالب بود که نیت این بارم کاملا عملی شد. اینکه اول حضرت عباس رو زیارت کنم و بعد امام‌ رو.

رفتیم سمت بین‌الحرمین اما خیلی شلوغ بود. جایی که مردم خوابیده بودن یه فضا گیر آوردیم و رو به حرم آقا نشستیم. هر کس تو حال خودش بود. من اما دلم تماشا و حرف می‌خواست. نه تو فکر زیارت‌نامه بودم نه نماز. کلا بعضی وقتا آداب یادم میره! خیلی هم بده ولی دله. هر بار هوای یه چیزی رو داره.

یکی دو ساعت مونده به اذان صبح برگشتیم اسکان چون برای نماز شلوغ میشد و راه قفل. در نتیجه گیر می‌افتادیم که این اصلا خوب نبود. برگشتیم یه چرت خوابیدیم تا نماز صبح اما از شب قبل هی می‌گفتن فردا صبح باید تخلیه کنید. در حالی که در حد مرگ خوابمون می‌اومد مدام بیدارمون می‌کردن. بچها رفتن با آقای نمونه صحبت کردن که چه کنیم. گفتن هیچ جوره تخلیه نکنید. و اینگونه چک چونه زدن‌های ما شروع شد. مجبور شدیم بریم طبقه سه پیش بقیه کاروانمون. حدود ساعت یازده گفتن بریم دو تا موکب پایین‌تر. موکب قمربنی‌هاشم که مال بوشهری‌ها بود. کارت ورود گرفتیم و رفتیم پایین. عطیه جا گرفته بود. نماز خوندیم و ناهار دادن. خیلی هم ناهار خفنی بود. یه چیزی تو ‌مایه‌های خورشت خلال بود. بعدم خوابیدیم. خواب که نه شبیه مردن بود!!! عصر هم اومدیم از موکب بریم بیرون باز هم شلوغ بود بیخیال شدیم. شب با کل کاروان رفتیم سمت بین‌الحرمین. اول رفتیم کف العباس. بعدشم می‌خواستیم بریم تل زینبیه. برای این منظور باید از کنار بین‌الحرمین رد میشدیم که این یعنی خانم‌ها رسما به فنا میرفتن. اما با تدابیری این طور نشد. چه جوری؟ ما خانم‌ها وسط بودیم و مردهای کاروان دورمون حلقه گرفته بودن. آقای جعفری می‌گفتن آرایش نظامی بگیرید بریم تو جمعیت. خلاصه با هزار داستان رفتیم پشت حرم آقا و جلوی تل زینیه. حاج آقا توضیحات دادن و خانم‌ها رفتن زیارت. داخل ساختمان خادم‌های خانم بودن که روبند داشتن. هنوز هم نفهمیدم تو مکان کاملا زنونه روبند به چه درد میخوره؟!

بعد از تل هم رفتیم سمت خیمه‌گاه. آرایش خیمه‌ها جالب بود. یه جورهایی مثل مدل راه رفتن ما بود. خانم‌ها وسط آقایون دورشون. مردهای شیعه همیشه‌ی خدا غیرتی هستن😍

در نهایت هم که حرکت گروهی و‌ کاروانیمون تموم شد حاج آقا گفتن که هر کس هر چه خواهد همان کند. من قبل از اومدنم وقتی که کارها گره خورده بود و خیلی استرس گرفته بودم یه نماز حضرت ابوالفضل خوندم و گفتم اگر ان‌شاءالله راهی شدیم پنج تومن می‌ندازم نذورات حرم حضرت؛ به خاطر همین اصرار داشتم که حتما داخل حرم حضرت عباس برم. در نتیجه من مامان عطیه و آقای جعفری همراه مامان بابای محمدرضا رفتیم سمت حرم حضرت عباس. آقای جعفری ما رو گذاشتن کنار جماعت خوابیده و رفتن برای شناسایی درب ورودی خانم‌ها! برگشتن و خیلی استرس‌فول گفتن که در خانم‌ها اون طرفه. این یعنی اینکه باید از روی پل جلوی بین‌الحرمین رد می‌شدیم اونم وقتی که از شلوغ خیلی شلوغ‌تر بود. طبق معمول آقای جعفری راه گرفتن و البته اون وسط چند تا حرف هم شنیدن که مگه مجبوری زن میاری و از این حرفا! تو راه نذری می‌دادن یه شکلات گنده و خپلی نارنجی هم به من رسید. رسیدیم به پل. اول پل هم مهر دادن بهمون. خادم‌ها یه حرکت خوبی که زده بودن وسط پل طناب گرفته بودن و خانم‌ها آقایون رو جدا کرده بودن در راستای رفاه حال خانم‌ها. بالاخره رسیدیم ورودی و کفش‌ها رو دادیم امانت و رفتیم داخل. البته یه جمله نوشتم که رفتیم داخل اما چه‌ها که نکشیدیم تا بریم داخل! شمه‌ای از فشار قبر رو تجربه کردیم تا رفتیم. مستقیم زیرزمین سمت ضریح خانم‌ها. کل زیرزمین رو بسته بودن و یه راه دورتادور با داربست درست کرده بودن تا ملت مث آدم برن زیارت و بیان. تو راه زیارت‌نامه خوندیم تا رسیدیم و دستی کشیدیم و برگشتیم. بالا هم نماز زیازت زدیم بر بدن. البته من دلم می‌خواست نماز حضرت ابوالفضل رو بخونم که وقت نبود. بعدم زودتر رفتم که نذرمو بدم. دفتر نذورات رو پیدا کردم. جای پنج تومن ده تومن انداختم تو صندوق. خادم یا مسئول اونجا یه آدم میانسال گوگولی بود که بسی دوسش داشتم یه پارچه‌ی سبز بهم داد. بهش گفتم تمام؟ گفت تمام. پارچه رو با یه ذوق بچگونه دستم گرفتم و از دفتر زدم بیرون. برام عجیب بود که نسبت به زیارت خود ضریح خیلی عادی بودم و حس خیلی قویی نداشتم. نمیدونم شاید این اعتقاد که ضریح هم مث بقیه حرمه باعث این حالت بود. و باز هم نمی‌دونم این فکرم تا چه حد درسته. البته سیاه‌نمایی نشه. این علاقه به ضریح همیشه هست اما اصرار برای لمسش تو وجود من نسبت به بقیه کمتره.

زدیم بیرون و آقای جعفری رو پیدا کردیم. بیرون که اومدیم با یه حالت خیلی خسته‌ای گفتن حالا می‌خواید برید حرم امام حسین؟ تا سر تکون دادیم که بعله بنده خدا می‌خواست با سر بره تو دیوار ولی در عوض گفتن خوب باشه. بریم!

ما هم از خدا خواسته دنبالشون راه افتادیم. از ورود به حرم آقا می‌گذرم چون واقعا در واژه نمی‌گنجه اون حجم فجیع از فشار!!! واقعا میگم بی‌اغراق!!!!

رفتیم داخل. حسم خیلی عجیب بود. اینجا جایی بود که به شوقش بیشتر از صد کیلومتر پیدا اومدم تو جاهای ناجور خوابیدم تو صف غذا ایستادم و برای اینکه جور بشه بیش از چهل بار با اینو اون تماس گرفتم. یعنی کارایی رو کردم که کاملا خلاف وجود، طبیعت و شخصیتم بود. با همه‌ی این اوصاف من اونجا بودم و بازم فقط دلم نگاه می‌خواست. هم نگاه خودم به خونه‌ی آقا هم نگاه آقا به خودِ بی‌وجودم. 

رفتیم گوشه کناری تا جایی برای نماز پیدا کنیم. دو رکعت نماز زیارت خوندیم. من تو فکر بودم که بشینم یه جایی و فکر کنم درد دل کنم قرآن بخونم. خلاصه که تو حال خودم باشم. اما وسوسه شدیم و رفتیم تو صف. قدم گذاشتن تو صف همانا و غرق شدن همانا! وقتی یک متر داخل جمعیت شدیم دیگه هیچ راهی واسه برگشت نبود! یک مارپیچ طولانی درست کرده بودن که خیلی خیلی هم متراکم بود. من تصور می‌کردم همون اندازه که حرم حضرت عباس منتظر موندیم اینجا هم انتظار می‌کشیم اما زهی خیال باطل!!! همون اندازه؟ با همون کیفیت؟ چه خوش‌خیالی بودم من!

فک کنم نزدیک یک ساعت سر پا ایستادیم با فشاری از وحشتناک اون طرف‌تر! تا اومدیم وارد بشیم مامان از ما سه تا جدا شدن و عقب افتادن. مارپیچ رو رد کردیم و رسیدیم به فضایی که تقریبا روبه‌روی ضریح بود. وای که چقد دیدنش بی‌نظیر بود. اصلا انگار قلبم رفت توی هوا. منظره‌ای بود که طلسم می‌کرد. و خودمم دلم نمی‌خواست این طلسم برداشته بشه. هر چی جلوتر رفتیم فشار جمعیت هم بیشتر شد و فاصله ما با خفگی! کمتر!!! توی مسیر تمام مدت محکم دست همو کرفته بودیم که هم گم نشیم هم اگر یکیمون جایی گیر کرد و داشت بلایی سرش می‌اومد بتونیم کمک کنیم. بالاخره رفتیم جلو و نزدیک شدم به ضریحی که قبلا فقط عکسشو دیده بودم. از قبل مدام ذهنم درگیر این بود که برای یه بنده خدا که کلی توی آماده شدنم برای سفر کمکم کرده بود چی سوغاتی بیارم و چیزی هم گیرم نیومده بود. توی مسیر به ذهنم رسید پارچه‌ای که از حرم حضرت عباس گرفتم رو اینجا یعنی توی حرم آقا هم تبرک کنم و بدم بهش.

با دوشواری فراوان پارچه رو از کیف توی گردنم درآوردم و همون ثانیه که رسیدم، زدمش به ضریح😊

از وقتی که نگاهم به ضریح افتاده بود همش حرف میزدم با آقا. یه جورایی لوس شده بودم! بچه شیعه‌ها جز این حرم‌ها جای دیگه هم واسه گله، درد دل، تعریف کردن و لوس شدن؟ اینحا رسما واسه ما آخر دنیاس‌. اگر اینجا کاری شد که شد. اگر گرهی باز کردن که دمشون گرم. اگر نه، دیگه راهی نیست...

ضریح رو چند ثانیه لمس کردم سریع پارچه متبرک حرم حضرت ابوالفضل رو به ضریح کشیدم و رفتم کنار. بعد که به پشت سرم نگاه کردم دیدم کلی از خانم‌های خادم درشت جثه ایستادن و هر کس زیاد می‌مونه یا زیر دست و پا می‌افته رو سریع می‌کشن بیرون. نقششون انصافا خیلی مهم بود. چون اگر یک کم مردم اونجا می‌ایستادن ازدحام می‌شد و احتمال داشت یه بنده خدا تو مسیر خفه بشه. بعد هم که فهمیدم چه بلایی سر مامانم اومده بیشتر ازشون ممنون شدم. یک کم عقب ایستادم ضریح رو تماشا کردم و منتظر عطیه و مامان محمدرضا موندم. اون دو تا هم اومدن. رفتیم بیرون محوطه و یک کم منتظر مامان موندیم. وقتی دیدم نیومدن به بچها گفتم برن خودم مامانو پیدا می‌کنم و میام جایی که قرار گذاشته بودیم. یک کم ایستادم اما بازم مامان پیدا نشد که نشد. دیدم دیگه وقت نمی‌شه بیاییم داخل حرم در نتیجه سریع رفتم جایی که شنیده بودم داخل حرم انگشتر و سنگ می‌فروشن سریع یه نگاهی انداختم برگشتم سر انگشتر عقیق‌ها. همشون عسلی رنگ بودن که من دوست نداشتم فقط یکی چشممو گرفت و یکی دیگه هم بد نبود. همون دو تا رو خواستم بیاره. همون انگشتری که اول کار پسندیدم رو حساب کردم و زدم بیرون. دوباره برگشتم مامانو پیدا کنم و باز هم نشد!

رفتم بیرون حرم جایی که قرار گذاشته بودیم با آقای جعفری یک کم که ایستادم مامانو دیدم. که بهم گفتن سر ضریح یکی با آرنج زده تو بینیشون و شدید خون دماغ شدن که همون خادم‌هایی که قبلا حرفشون رو زدم مامانو کشیدن بیرون و سریع بردن بخش پزشکی. اونجا هم خیلی زود رسیدن به اوضاع مادر و خداروشکر شرایطشون خوب بود. یک کم با مامان ایستادیم اونجا اما ازدحام مردها وحشتناک زیاد بود و دیدیم اصلا جای خانم نیست اونجا. راه افتادیم سمت جای اولی که آقای جعفری و بابای محمدرضا اونجا نشسته بودن. کفش‌هامونم دست آقایون بود اما مجبور بودیم بریم. همون طور که داشتیم از کناره‌های بین‌الحرمین می‌رفتیم آقای جعفری رو دیدیم از روبه‌رو می‌اومدن. بنده خدا خانم‌های دیگه رو برده بودن سپرده بودن دست بابای محمدرضا و‌خودشون برگشته بودن دنبال ما. فکر می‌کردم عصبانی باشن اما خیلی خونسرد بودن و تازه شوخی هم می‌کردن. کلی شرمندشون شدیم و برگشتیم اسکان و استراحت کردیم. باز هم من حاضر نبودم از اسکان بزنم بیرون از بس مرد تو خیابون زیاد بود اما مامان اصرار کردن که لااقل بریم اطراف یه دوری بزنیم در نتیجه رفتیم خیابون خودمون و یک کم چرخیدیم بلکه شیرینی و دو تا دونه تسبیح پیدا کنیم. کلا منطقه ما بنجل فروشی بود به معنای واقعی کلمه! می‌خواستم تسبیح‌ها دونه‌های هم‌اندازه داشته باشن که اونم پیدا نکردم. تو مسیر که می‌گشتیم دیدیم چقد موکب‌های اطراف غذاهای گوشتی میدن مثل کباب و چه صف‌های وحشتناکی داشتن!!! تو مسیر یه هایپرمارکت خوشگل دیدم و پیشنهاد دادم بریم لااقل واسه امید کاکائویی چیزی بخریم. رفتیم و خرید کردیم. وقتی جنس ها رو گذاشتم جلوی آقای مغازه‌دار که یک جوان بلند قد و چهارشونه‌ی دشداشه پوش بود؛ همه رو تو ماشین حساب زد و به قیمت روز پول خودشون و ما حساب کرد که چقد باید بدیم. از این همه دقتش کف کردم. چون هر جا چیزی قیمت می‌کردیم یهو می‌پروندن و اصلا حساب کتاب نداشتن. شکرا جزیلایی گفتم و اهلا و سهلا شنفتم و از مغازه اومدیم بیرون. رایحه خیلی نون محلی عراقی‌ها رو دوست داشت. یه جا که داشتن فلافل میدادن رفتم براش نون بگیرم. تا گفتم خبز تعجب کردن یه ساندویچ نشونم دادن و انگشت گذاشتن رو نون بعدم فلافل که کدومش رو می‌خوام. منم نون رو نشون دادم. خلاصه با خنده نون رو گرفتیم و رفتیم. یه جا هم از تنورشون عکس گرفتم. خیلی دوست داشتن که ازشون عکس می‌گیریم. هر چی گشتیم برای امید چیزی بخریم پیدا نشد. تهش با کلی فلافل خوشمزه برگشتیم اسکان. شب دیگه نرفتیم حرم. همون جا چند تا زیارت‌نامه خوندیم. قرار بود فردا صبح بعد نماز راه بیفتیم‌. همون شب تو اسکان سفره حضرت رقیه گرفتن چون دختر یکی از خانم‌های اونجا از طبقه دوم سوم افتاده بود پایین و خیلی بد حال بود. بنده خدا مادرش کل روز بی‌تابی می‌کرد. جو اسکانمون هم کاملا تحت تأثیر همین قضیه بود. خلاصه سفره جالب و خوشگلی شده بود.

خوابیدیم و بعد از نماز جلوی ورودی جمع شدیم یک کم الاف همسفرهامون شدیم اما تهش با نیم ساعت تاخیر راه افتادیم و یک مسیر وحشتناک و فوق‌العاده زیاد رو پیاده رفتیم. تقریبا جونمون دراومد! راه تا گاراژ خیلی زیاد بود. ساک‌های ما هم فوق‌العاده سنگین شده بود. ماشین هم نبود که ببرتمون. تو راه آقایون به خودشون می‌رسیدن ما هم چند تا خرما ارده‌ی خوب خوردیم. بالاخره رسیدیم. البته قبلش یکی از آقایون کاروان یه داد و بیدادی راه انداخت که چرا انقد تند میرید و ما جا موندیم که آقای کاشی هم از خجالتشون در اومدن!

اتوبوسمون به طرز فجیعی تند می‌رفت و به طرز فجیع‌تری بوق می‌زد. یه بوق خنده‌داری هم داشت. برای ناهار و‌نماز هم یه موکب بین راهی ایستاد که غذاشون خیلی جالب بود. بادمجون و گوجه  و فلفل دلمه رو حالت خورشت پخته بود. تو همون عراق یکی از زوج‌ها ازمون جا موندن و آقای کاشی هماهنگ کردن که با ماشین برادرها بیان و تو مرز سوار ماشین خودمون بشن. به خاطر همین هم وقتی رسیدیم به مرز و نماز مغرب عشا رو ‌خوندیم کلی بعدش معطل شدیم و دو سه تا آقایون رفتن واسه کل کاروان شام از موکب های تو مرز ایران گرفتن. خدا خیرشون بده چون داشتیم از گرسنگی هلاک می‌شدیم. بالاخره اون‌هایی که جا مونده بودن هم به ما پیوستن و رفتیم سمت اتوبوسمون. یه دور سوار شدیم اما راننده گفت که اگر نگهبان پارکینگ دم در ببینه من مسافر سوار کردم دویست سیصد تومن عوارض میگیره در نتیجه بازم پیاده شدیم و یه صد متری رو رفتیم و دوباره سوار شدیم. صبح رسیدیم حوالی شیراز و مادرخانم آقای کاشی برامون آش سبزی خریدن و دادن دم اتوبوس. خیلی هم آش توپی بود و بهمون چسبید. مخصوصا که کلی پیاز داغ روش ریخته بودن. کنار خیابون توی پیاده‌رو نشستیم آش خوردیم و بعد از یه معطلی طولانی به خاطر جابه‌جایی راننده دوباره سوار شدیم و حدود ده شب رسیدیم یزد.

همسفرهامون مخصوصا آقای کاشی و خانمشون خیلی اصرار کردن شب بمونیم خونشون و فردا صبح برگردیم اصفهان اما مامان می‌خواستن همون شب بریم.

با آقای جعفری رفتیم ترمینال و همون موقع ماشین اصفهان گیرمون اومد و رفتیم خونه‌.

الان که اینارو می‌نویسم کلی وقت از سفرمون گذشته اما از نوشتنش هم ناراحتم. دلم موکب می‌خواد. دلم غذای نذر امام حسین می‌خواد. دلم می‌خواد تو جاده نجف کربلا انقدر راه برم که از خستگی نای حرف زدن نداشته باشم.

دلم حرم می‌خواد...

  • آفتابی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی