یا رب نظر تو برنگردد

برگشتن روزگار سهل است...

یا رب نظر تو برنگردد

برگشتن روزگار سهل است...

یا رب نظر تو برنگردد

اینجا شاید دفترخاطرات مجازی باشد. جایی که افراد زیادی به خواندنش دعوت نشده اند. کل داستان این است: من و سوژه هایم. من و زندگی ام. من و راهی که میروم تا برسم به جایی که باید...
من در مسیرم به سوی او...

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

مامان اجازه؟

یا رب نظر تو برنگردد...

روزهایی که بین یارانی ها هوس کربلا رفتن افتاده بود را خوب خاطرم هست. جمله ها این سبکی بود: "ای کاش قسمتمون بشه." "یعنی میشه؟" "منم میخوام بیام ولی فکر نکنم مامان بابام اجازه بدن" "و..."

رفته و نرفته چشمشان دنبال آن اتوبوسِ راهیِ دیارِ مولا بود. 

و من درک زیادی از آن اوضاع نداشتم. فقط می دانستم می خواهند بروند کربلا. و هر بار به آن فکر می کردم اول از خودم می پرسیدم چرا فقط می گویند کربلا؟ نجف و کاظمین و سامرا چه می شوند؟

بعد ذهنم می رفت به روضه ها. بعدتر هم نگاهم می افتاد به ته دلم که این اسم چقدر برایم دوست داشتنی و بزرگ است. و بعد هم از این حجم خواستن های دور و برم به این می رسیدم که من هم می خواهم خوب!

زیاد معرفتی نبود و نیست. در سیکل مثبتی افتاده بودم که هر چه جلوتر می رفت این خواستن را عمیق تر می کرد.

بالاخره انقدر عمیق شد که یک روز دوزانو جلوی مامان نشستم و گفتم:"مامانی یاران می بره کربلا"

فقط همین!

از نگاه مادر اجازه می خواستم برای گفتن بقیه ی کلام. من که همیشه راحت و بی پروا جمله هایم برای مشهد رفتن را خبری می گفتم (داریم میریم مشهد!) این بار لحنم سوالی و البته التماسی بود.

مادر نگاهشان را بالا آورند.

"میشه منم برم؟"

سکوت کردند.

ادامه نگاهم معنای همان جمله ی قبلم را داشت.

"فکر نکنم بابا اجازه بده"

"ماماااااااانی"

"بذار ببینم چی میشه"

و من خوشحال از اینکه انگار خان اول رد شد؛ پریدم هوا.

در همین حال و هوا بودم که یکی از بزرگترهای جمع که بهشان می گفتیم مربی گفتند کربلا رفتن را از قمر بنی هاشم بخواهید. چه طور؟ با دو رکعت نماز هدیه به حضرتشان با آدابی خاص.

کارم شده بود هر روز آن دو رکعت را خواندن. مطمئن نیستم اما انگار چله گرفتم. هنوز هم کیفیت آن نماز را ته مفاتیحم دارم.(این است که همیشه می گویم من این تک کربلا را از حضرت ابوالفضل دارم)

پاسپورت هم نداشتم. پرس و جو کردم برای پاسپورت گرفتن چه مدارکی نیاز است؟

یکی از مدارک خیلی ترسناک بود: اجازه ی پدر!

اصلا به رو نیاوردم!

پیگیر کارهای دیگر شدم: تنها رفتم برای عکس پاس گرفتن. با آبجی خانم رفتیم دنبال پلیس+10 و آن پوشه ی آبی و بانک و واریز وجه که آن زمان ها پنجاه تومان بود. به امید اینکه مادر کارها را حل و فصل می کنند؛ بعد از امتحانات نهایی سوم دبیرستان می رفتم سراغ امورات پاسپورت. در خانه هم جیک نمی زدم چه می کنم. البته کلیات را به مادر گفته بودم. تا برسم به مرحله ی اجازه ی پدر، مادر با حضرتشان صحبت کرده بودند و جوابی که پدر دادند این بود:

"این همه جا هست واسه رفتن! مکه سوریه مشهد. کربلا امن نیست"

اما بعد از اینکه گفتم می خواهم کربلا بروم نه مکه و سوریه و مشهد با بی میلی تمام گفتند:"میخوای بری برو"

زیاد به لحنشان فکر نکردم. فقط از اینکه اجازه ی سوری گرفته بودم خوشحال بودم. 

در گیر و دار تهیه پاسپورت هم مدام از یاران تماس می گرفتند که بالاخره این پاس آماده شد یا نه؟ و من هر بار جواب میدادم تقریبا حله! بعدا فهمیدم همین بین که من دنبال کارها بودم چند نفر از لیست خط خوردند فقط برای همین پاسپورت. و من که از همه دیرتر آماده اش کرده بودم راهی شدم.

رفتنم هم ساده بود هم عجیب.

از یک خواستن کوچک شروع شد و به دوندگی بین خیابان ها و التماس به حضرت ابوالفضل کشید و آخرش هم شد کربلا.

تک کربلایِ عزیزِ تا اینجایِ زندگی ام.

  • آفتابی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی