یا رب نظر تو برنگردد

برگشتن روزگار سهل است...

یا رب نظر تو برنگردد

برگشتن روزگار سهل است...

یا رب نظر تو برنگردد

اینجا شاید دفترخاطرات مجازی باشد. جایی که افراد زیادی به خواندنش دعوت نشده اند. کل داستان این است: من و سوژه هایم. من و زندگی ام. من و راهی که میروم تا برسم به جایی که باید...
من در مسیرم به سوی او...

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۱۳ مطلب با موضوع «روزمره» ثبت شده است

خورده شادی

یا رب نظر تو برنگردد...

از اوایل ترم یخچال اتاقمان خراب بود روز به روز هم بدتر شد. روزهای اول که هر چهار نفرمان فراموش می کردیم داستان را به مدیریت خوابگاه بگوییم. برای حضوری زدن می رفتیم پایین و برمی گشتیم اتاق که به هم می گفتیم ای وااااای یادمان رفت بگوییم بیایند یخچال را درست کنند. کسی هم عمرا حالش زا نداشت که دوباره سه طبقه را پایین و بالا برود برای گفتن چنین چیزی. پس موکول می شد به فردا شب. و فردایش هم آش همین آش بود و کاسه همین کاسه. شاید عجیب باشد اما حدود دو هفته _شاید هم بیشتر_ همین اوضاع را داشتیم. بالاخره یک شب بعد از اینکه کلی به هم سفارش کردیم که یادتان نرود وقتی پایین رفتیم موضوع را بگوییم موفق شدیم! چند روز صبر کردیم اما خبری از آقایان تاسیساتی نشد که نشد. باز گفتیم و باز نیامدند. کار هر شبمان شده بود تذکر دادن به مدیریت که بابا, جان مادرتان بگویید بیایند این یخچال لامصب را درست کنند کل غذاهایمان به فنا رفت! و آن بندگان خدا هم می گفتند ما هر روز می گوییم گوششان بدهکار نیست. دیگر شرممان می شد حرفی به مدیریت بزنیم! آخرین بار هم گفتند که سر همین قضیه دعوای درست حسابی با مدییت مرکزی کرده اند! تا یک روز که سید نازنین ما دید یخ کوکوسبزی که در یخدان گذاشته بود وا رفته! سیدها را که می شناسید دیر عصبی می شند اما وقتی داغ میکنند دیگر کسی جلودارشان نیست! رفت مدیریت مرکزی. او هم گفتگویی نه چندان آرام داشت با بزرگواران! در نهایت خجالت خوردنی ها را در یخچال همسایه ها می گذاشتیم که خراب نشوند.

خلاصه پس از کلی جنگ و جدال یک روز آقایان محترم تاسیساتی آمدند و دو ساعتی با یخچال ما ور رفتند و گازش کردند. به نظر می رسید که درست شده باشد! بعد از یکی دو روز دیدیم که خوب کار می کند.

امروز سید در یخچال را باز کرد که خوراکی دربیاورد که چند دقیقه ای طول کشد و در باز ماند. گفتم سید ما در را ببند که یخ زدم ! یک لحظه خوشحال نگاهم کرد و گفت آخ جون یخچالمون سرد می کنه!

دیدم انگار خوشحال شدن برای بی اهمیت ترین چیزها واقعا بی اهمیت نیست. همین خورده شادی هاست که برآیند زندگی هامان را شاد می کند. می شود برای مزخرف ترین موضوعات هم شاد شد. اصلا هنر همین است؛ وگرنه برای چیزهای دانه درشت همه خوشحال می شوند.

پاتوق کتاب آسمان

یا رب نظر تو برنگردد...

بعضی وقت ها که حالم اساسی گرفته است بعضی کارها خیلی بهم می چسبد. یکی از آن کارها پاتوق کتاب رفتن است. پاتوق کتاب یعنی مورد علاقه ترین کتاب فروشی من. اولین بار که با مجموعه شان آشنا شدم نمایشگاه کتاب یزد بود در اسفند 92. بین غرفه هایی که پر بودند از رمان های زرد و کتاب های بی نمک ارواح و جن و... با طرح جلدهای مزخرف، دیدن یک غرفه که کتاب های خوشگل دفاع مقدسی و دفتر شعرهایی با طرح جلد خوب دارد واقعا جذاب بود. جالب تر اینکه نمایندگی سوره مهر و روایت فتح و چند انتشارات خوب دیگر که بهشان ارادت(!) دارم هم بود!

خلاصه که از جمیع جهات برای اینکه بی معطلی جذب آن غرفه شوم و تمام وقتم را آنجا بگذرانم واجد الشرایط بود. 

سه بار به نمایشگاه رفتم و مرتبه دوم و سوم مستقیم سراغ غرفه ی پاتوق. از بس که خوب بود!

یک بار که زمان زیادی جلوی کتاب های شعر ایستاده بودم؛ آقایی شروع کردند چند جلد را توصیه کردن که: اینها را حتما بخر!

بیشتر که صحبت کردند متوجه شدم پزشک هستند و در زمان فراغت در شب های کشیک به شعرخوانی روی می آورند.

خودشان می گفتند شعر فراغت خوبی برای روح است از روزمرگی های سنگین یک پزشک یا مهندس و به همین دلیل بچه های این دو رشته بعضا ادبیاتی تر از بچه های علوم انسانی هستند.

چند بار هم خود مسئول محترم پاتوق آقای سالکی شروع کردند به راهنمایی و توصیه در مورد کتاب ها. مصاحبت با ایشان بسیار شیرین بود چراکه اطلاعات بسیار خوبی درمورد همه ی کتاب هایشان داشتند ونقدها و نظرات خوبی ارائه می دادند.

به جز کتاب هایی که از آن نمایشگاه خریدم یک کارت ویزیت خوش طرح پاتوق کتاب آسمان هم نصیبم شد.

از همان روزهای نمایشگاه دلم هوایی شد بروم این پاتوق آسمان را از نزدیک زیارت کنم. یزد را درست بلد نبودم و نیستم. این هم شد بهانه ام برای نرفتن! تا اینکه یکی از رفقای تشکلی کتابخوار که این روزها مامان شده و خیلی هم دلتنگ خودش و فسقلی نازش هستم (هدی بانو) حرف از پاتوق زد و اینکه چقدر باحال است و آنجا را دوست دارد و می خواهد همین روزها برود آن طرف ها. من هم که از خدا خواسته همراه او و پگاه راهی شدم. فضای پاتوق از تصورم دنج تر دلپذیرتر و مجموعا سَرتر بود. کادر مهربان و خوش برخوردی داشت و بدون اینکه مزاحمت شوند در پیدا کردن کتاب ها کمک می کردند. چند نیم ست جمع و جور هم در کتابفروشی بود(و هست!) تا با دل درست و خیال راحت بنشینی و هر چه می خواهی کتاب ها را زیر و رو کنی و حتی اگر یک جلد هم نخری اخمی از طرف کادر کتابفروشی نمیبینی.

آن روز کل کتابفروشی نسبتا وسیع را زیر و رو کردیم و حدود چهار ساعتی مهمان پاتوق کتابی ها بودیم. دیگر داشتیم صاحب خانه هم می شدیم! حدود اذان مغرب بود که فروشنده ی بزرگوار از ما پرسیدند می مانیم یا نه و ما با پررویی هر چه تمام تر گفتیم قصد رفتن نداریم. آن بنده ی خدا هم مغازه را سپرد به ما و رفت برای نماز جماعت!

از آنجا پاتوق کتاب شد محلی برای فراغت روح من. (شاید این جمله خیلی قلنبه سلنبه باشد اما حقیقت دارد!) بودن در آنجا بین کلی کتاب خوب که به سلیقه ی من هم نزدیک است حالم را سر جا می آورد. ذوق می کنم و تا چند روز اوضاعم بهتر است. البته بسیار پیش آمده با جیب پر پاتوق رفتم و کرایه ی برگشت تاکسی هم نداشتم. (جنبه ی کتابفروشی رفتن ندارم!) جالب اینجاست که از این خالی شدن جیب حس فوق العاده ای هم دارم.

کتاب هایی که برای مسابقه ی کتابخوانی در دانشگاه سفارش می دهیم یا برای بچه های شورا میخرم همه از پاتوق است. نامیرای پارسال را هم از پاتوق خریدیم(چقدر از اینکه این کتاب را برای مسابقه پیشنهاد دادم و دوستان پذیرفتند خوشحالم)

این هفته هم به بهانه ی مسابقه ی کتابخوانی احتمالی که می خواستیم در دانشگاه برگزار کنیم با فاطمه(فافله ی خودم) رفتیم پاتوق. مسابقه که لغو شد اما سهم من از کتابفروشی رفتن شد فتح خون آویینی، تادیب نفس آیت الله مجتبی تهرانی برای خودم و حیا موهبت اللهی برای آبجی و یک پیکسل خوشگل و همچنین حسرت نخریدن سقای آب و ادب، ماه به روایت آه و پدر عشق پسر!

به فاطمه هم خرید ملاقات در شب مهتابی راپیشنهاد کردم که بی نظیر است.

کلا مجموعه کتاب های ادب اللهی آیت الله مجتبی تهرانی را خریدیم. هر کدام یک جلد.

من تادیب نفس. برای رایحه ام به زور😬 کتاب حیا. نسترن تربیت نفس و فاطمه تربیت فرزند.

ان شاالله بخوانیم و آدم شویم.


دیالوگ

یا رب نظر تو برنگردد...

#میخوای دو تا سیب دیگه هم بذاری رو میوه ها؟ سیب ها زیاد میمونه ها

_نه بابایی ممنون خیلی سنگین میشه

*خوب لااقل این برنج ها رو ببر نذریه. مزشو که دوست داشتی.

_آره مامانی دوست داشتم اما همین الانش هم ساک جا نداره.

#اشکال نداره من جا میدم!

*پس من برم بیارم.

_😐😐😐😐(در این برهه من معمولا سکوت میکنم)

*انقدر ناز نکن دیگه

_ناااااااز؟؟؟؟؟ من واقعا حرفی ندارم!

.

هر وقت بارو بندیل می بندم که از منزل سمت خوابگاه راه بیفتم مکالماتی شبیه مکالمات فوق بین من و پدر و مادر در جریان است.

بعضا مشاهده شده دور از چشم من چند تا سیب و پرتقال و... در پلاستیک میوه ها می گذارند!

نتیجه ی این بارکشی سنگین می شود شب بیداری تا صبح از دست درد ناشی از حمل سی، چهل کیلو بار از دم ورودی محوطه خوابگاه تا طبقه ی سوم!

به پیر، به پیغمبر اینجا نه قحطی است نه ما را به اسارت گرفته اند نه کسی از ما بیگاری می کشد!

همه چیز اینجا پیدا می شود؛ مثل آنجا!

.

پ.ن: تنها خوبی این داستان دیدن دوباره ی محبتشان است. سایه شان مستدادم