یا رب نظر تو برنگردد

برگشتن روزگار سهل است...

یا رب نظر تو برنگردد

برگشتن روزگار سهل است...

یا رب نظر تو برنگردد

اینجا شاید دفترخاطرات مجازی باشد. جایی که افراد زیادی به خواندنش دعوت نشده اند. کل داستان این است: من و سوژه هایم. من و زندگی ام. من و راهی که میروم تا برسم به جایی که باید...
من در مسیرم به سوی او...

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

پاتوق کتاب آسمان

یا رب نظر تو برنگردد...

بعضی وقت ها که حالم اساسی گرفته است بعضی کارها خیلی بهم می چسبد. یکی از آن کارها پاتوق کتاب رفتن است. پاتوق کتاب یعنی مورد علاقه ترین کتاب فروشی من. اولین بار که با مجموعه شان آشنا شدم نمایشگاه کتاب یزد بود در اسفند 92. بین غرفه هایی که پر بودند از رمان های زرد و کتاب های بی نمک ارواح و جن و... با طرح جلدهای مزخرف، دیدن یک غرفه که کتاب های خوشگل دفاع مقدسی و دفتر شعرهایی با طرح جلد خوب دارد واقعا جذاب بود. جالب تر اینکه نمایندگی سوره مهر و روایت فتح و چند انتشارات خوب دیگر که بهشان ارادت(!) دارم هم بود!

خلاصه که از جمیع جهات برای اینکه بی معطلی جذب آن غرفه شوم و تمام وقتم را آنجا بگذرانم واجد الشرایط بود. 

سه بار به نمایشگاه رفتم و مرتبه دوم و سوم مستقیم سراغ غرفه ی پاتوق. از بس که خوب بود!

یک بار که زمان زیادی جلوی کتاب های شعر ایستاده بودم؛ آقایی شروع کردند چند جلد را توصیه کردن که: اینها را حتما بخر!

بیشتر که صحبت کردند متوجه شدم پزشک هستند و در زمان فراغت در شب های کشیک به شعرخوانی روی می آورند.

خودشان می گفتند شعر فراغت خوبی برای روح است از روزمرگی های سنگین یک پزشک یا مهندس و به همین دلیل بچه های این دو رشته بعضا ادبیاتی تر از بچه های علوم انسانی هستند.

چند بار هم خود مسئول محترم پاتوق آقای سالکی شروع کردند به راهنمایی و توصیه در مورد کتاب ها. مصاحبت با ایشان بسیار شیرین بود چراکه اطلاعات بسیار خوبی درمورد همه ی کتاب هایشان داشتند ونقدها و نظرات خوبی ارائه می دادند.

به جز کتاب هایی که از آن نمایشگاه خریدم یک کارت ویزیت خوش طرح پاتوق کتاب آسمان هم نصیبم شد.

از همان روزهای نمایشگاه دلم هوایی شد بروم این پاتوق آسمان را از نزدیک زیارت کنم. یزد را درست بلد نبودم و نیستم. این هم شد بهانه ام برای نرفتن! تا اینکه یکی از رفقای تشکلی کتابخوار که این روزها مامان شده و خیلی هم دلتنگ خودش و فسقلی نازش هستم (هدی بانو) حرف از پاتوق زد و اینکه چقدر باحال است و آنجا را دوست دارد و می خواهد همین روزها برود آن طرف ها. من هم که از خدا خواسته همراه او و پگاه راهی شدم. فضای پاتوق از تصورم دنج تر دلپذیرتر و مجموعا سَرتر بود. کادر مهربان و خوش برخوردی داشت و بدون اینکه مزاحمت شوند در پیدا کردن کتاب ها کمک می کردند. چند نیم ست جمع و جور هم در کتابفروشی بود(و هست!) تا با دل درست و خیال راحت بنشینی و هر چه می خواهی کتاب ها را زیر و رو کنی و حتی اگر یک جلد هم نخری اخمی از طرف کادر کتابفروشی نمیبینی.

آن روز کل کتابفروشی نسبتا وسیع را زیر و رو کردیم و حدود چهار ساعتی مهمان پاتوق کتابی ها بودیم. دیگر داشتیم صاحب خانه هم می شدیم! حدود اذان مغرب بود که فروشنده ی بزرگوار از ما پرسیدند می مانیم یا نه و ما با پررویی هر چه تمام تر گفتیم قصد رفتن نداریم. آن بنده ی خدا هم مغازه را سپرد به ما و رفت برای نماز جماعت!

از آنجا پاتوق کتاب شد محلی برای فراغت روح من. (شاید این جمله خیلی قلنبه سلنبه باشد اما حقیقت دارد!) بودن در آنجا بین کلی کتاب خوب که به سلیقه ی من هم نزدیک است حالم را سر جا می آورد. ذوق می کنم و تا چند روز اوضاعم بهتر است. البته بسیار پیش آمده با جیب پر پاتوق رفتم و کرایه ی برگشت تاکسی هم نداشتم. (جنبه ی کتابفروشی رفتن ندارم!) جالب اینجاست که از این خالی شدن جیب حس فوق العاده ای هم دارم.

کتاب هایی که برای مسابقه ی کتابخوانی در دانشگاه سفارش می دهیم یا برای بچه های شورا میخرم همه از پاتوق است. نامیرای پارسال را هم از پاتوق خریدیم(چقدر از اینکه این کتاب را برای مسابقه پیشنهاد دادم و دوستان پذیرفتند خوشحالم)

این هفته هم به بهانه ی مسابقه ی کتابخوانی احتمالی که می خواستیم در دانشگاه برگزار کنیم با فاطمه(فافله ی خودم) رفتیم پاتوق. مسابقه که لغو شد اما سهم من از کتابفروشی رفتن شد فتح خون آویینی، تادیب نفس آیت الله مجتبی تهرانی برای خودم و حیا موهبت اللهی برای آبجی و یک پیکسل خوشگل و همچنین حسرت نخریدن سقای آب و ادب، ماه به روایت آه و پدر عشق پسر!

به فاطمه هم خرید ملاقات در شب مهتابی راپیشنهاد کردم که بی نظیر است.

کلا مجموعه کتاب های ادب اللهی آیت الله مجتبی تهرانی را خریدیم. هر کدام یک جلد.

من تادیب نفس. برای رایحه ام به زور😬 کتاب حیا. نسترن تربیت نفس و فاطمه تربیت فرزند.

ان شاالله بخوانیم و آدم شویم.


  • آفتابی

نظرات  (۱)

عاقا واااااااااقعا بهم چسبید روایتت و لذت بردم. اصن حال منم خوب شد انگار خودم اونجا بوده باشم. 
حالا چرا حیا واس ماس؟
عاقا دسسسسسسسسسسسسستت درد نکنه واقعا مغسی.
پاسخ:
قربونت:)
دلیل خاصی نداره. هر کدوم یه جلد برداشتیم که کل مجموعه رو داشته باشیم از هم قرض بگیریم بخونیم
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی