خاله کوچیکه
- جمعه, ۳۱ شهریور ۱۳۹۶، ۱۰:۲۲ ق.ظ
- ۰ نظر
یا رب نظر تو برنگردد
اصل تهران رفتن این بار واسه خاطر «خاله کوچیکه» بود. خاله کوچیکه به خاطر گرفتن کارت ملی باید یک سر به خونه خاله بزرگه میزد. مامان هم از خدا خواسته رفتن تهران تا دو خواهر رو ببینن. صبح پنجشنبه حدود ساعت ده یازده بود روی کاناپهی خونه خاله بزرگه دراز کشیده بودم. خواب و بیدار بودم که دو بار پشت سر هم زنگ در رو زدن. تا در رو باز کردم نفهمیدم چه طوری دستهایی دور گردنم حلقه شد و منو عقب زد به سختی فهمیدم همون خاله کوچیکهی مذکوره. انقدر محکم بغلم گرفته بود که داشتم زمین میخوردم. دستم عقب میچرخید به امید لمس دیوار! اما خیال باطل بود. بالاخره مامان و خاله بزرگه یه فاصلهی ریز بین ما دو تا انداختن که من یک کم نفس بگیرم. بعد از فراقت از ماچهای فراوان بالاخره خاله کوچیکه نشست و طبق معمول از احوال خودم و بابا و بقیهی خاندان پرسید. بعد از آنالیز کلی خونه شروع کرد به میوه خوردن. گاهگاهی بیخیال خوردن میشد و یه نگاه با لبخند بهم میزد بعد هم برمیگشت سر کارش. منم در جوابش میخندیدم. اگر باز هم سوالپیچم میکرد جوابشو میدادم. یه دستبند قرمز رنگ براش از میدون خریده بودم. وقتی دستش کردم باز هم ذوقزده یه نگاه به دستبند انداخت یه نگاه به من و گفت نوشین دستت درد نکنه.
نشسته بود روبهروم روی زمین و هندونه میخورد. نمیذاشت منم رو زمین بشینم. میاومدم کنارش هندونه رو قاچ میزدم دوباره برمیگشتم رو مبل. داشتم با گوشیم ور میرفتم که یک مرتبه بیخیال هندونه شد. روشو کرد به من و با یک لبخند ژکوند گفت:«نوشین دوست دارم»
و دوباره شروع کرد به هندونه خوردن.
من اما هنگ بودم. نه اینکه واژههاش برام تازه بوده باشه نه.
خلوص و صداقتش برام جدید بود.
مطمئنم کسی تا حالا مثل خاله کوچیکه دوستم نداشته
با این عمق
و با این صداقت
چقدر این روزها اعتماد و صداقت از جنس چیزی که خاله کوچیکه داشت کم دارم. چقدر خستهام از ماسکهای بیمعنی که هر روز باید بزنم و نقشهایی که باید بازی کنم.
چقدر دلم میخواد بیخیال همه شم و فرار کنم...
- ۹۶/۰۶/۳۱