یا رب نظر تو برنگردد
دوستی دارم که قبلترها که حرف مراسم ازدواجش را میزد میگفت دوست دارد از همهی قاره های دنیا مهمان داشته باشد.
این دوست را چند وقت پیش بالاخره در لباس سفید پر امید دیدم. شاد خندان با نگاهی که از خوشی میدرخشید کنار شازدهی آرزوهایش.
دعوت شدم به این جشن کوچک اما پر لبخند.
قبل از جشن زمزمههای حضور رفقای خارجکی فاطمه عروس را شنیده بودم. اما سالن که رسیدم دو فقره عزیز مصری را از نزدیک زیارت کردم. کمی بعد هم دختر فوقالعاده زیبا و دوستداشتنی را دیدم با خنده های خیلی گرم از روسیه. سوفی.
دو دوست مصری با هم سرگرم بودند به همین خاطر خودمان را درگیر ماجرا نکردیم اما سوفی تنها (در اصل شیرینتر) بود پس با مسئولیتپذیری تمام (جان خودم!) صندلی کنار خودم را نشانش دادم و همان جا جاگیر شد. صدا بلندتر از آن بود که بشود ارتباط خوبی برقرار کرد؛ آن هم با کسی که همزبانت نیست. اما کمی که از مراسم گذشت بیشتر حرف زدیم. اولین چیزی که فهمیدم وضعیت وحشتناک اسپیکینگم بود! زبانم به فنا رفته است!
بعد هم کمی درمورد مراسمهای عروسی برایش توضیح دادم. اما بیش از همه کِل کشیدن برایش عجیب بود. گفتم که این صدا را موقع شادی آن هم بیشتر در مراسم عروسی میشنویم.
و از آن به بعد رفقا شروع کردند به آموزش گامبهگام کِل!
بعد که راه افتاد تا سه میشمرد و همه با هم شروع میکردیم به کل کشیدن.
لحظه های شادی بود هم برای ما و هم برای دختر مو بلوندمان.
بعد هم رفتیم سر شام. دیدیم سوفی برنج و سالاد میخورد! توضیح داد که گیاهخوار است. اما وقتی رفت سراغ خورشت ماست بچها اصلا به روی مبارک نیاوردند که پر از گوشت مرغ است آن بنده خدا هم چیزی نفهمید.
بعد از کلی عکس و ماچ و قربان صدقه عازم منزل شدیم با کلی آرزوهای قشنگ برای عروس پرنورمان.
(عروس قشنگم فاطمه جی؛ منو تو خیلی فرق داریم خیلی. اما با همه تفاوت ها خیلی دوستت دارم خیلی. )
- ۹۶/۰۶/۲۹