یا رب نظر تو برنگردد

برگشتن روزگار سهل است...

یا رب نظر تو برنگردد

برگشتن روزگار سهل است...

یا رب نظر تو برنگردد

اینجا شاید دفترخاطرات مجازی باشد. جایی که افراد زیادی به خواندنش دعوت نشده اند. کل داستان این است: من و سوژه هایم. من و زندگی ام. من و راهی که میروم تا برسم به جایی که باید...
من در مسیرم به سوی او...

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

روزگار کارآموزی

یا رب نظر تو برنگردد...

باید تابستان پارسال کارآموزی میرفتم اما از آنجا که حسش نبود بیخیال شدم و گذاشتم برای امسال. ملاکم هم در تعیین مکان کارآموزی مدت زمان آن بود. هر چه کمتر بهتر! شنیده بودم که مدت زمان کارآموزی پالایشگاه فقط دو هفته است. نسبت به مراکز صنعتی دیگر هم نزدیکتر بود. هم محیط کار بابا بود. هم مرتبط با رشته بود و مهمتر از همه زمان آن هم از همه جا بهتر بود. پالایشگاه تصویب شد و رفت در دست اقدام. آقای سعیدی قبلا هم گفته بودند که در آموزش آشنا دارند و میتوانند کارم را پیگیری کنند. ما هم که از خدا خواسته کارها را به ایشان سپردیم. خودم هم کارهای دانشگاه را پی گرفتم و بعد از چننننند بار آموزش رفتن، زززیر تیغ آفتاب دفتر ارتباط با صنعت رفتن و سه بار حراست رفتن کارها سروسامان گرفت.

گذشت تا رسیدیم به 17 تیر. اولین روز کارآموزی. صبح ساعت 6:30 از خواب بلند شدم و همراه بابا از منزل زدیم بیرون. رسیدیم به ورودی پالایشگاه و حراست دم در ورودی اسم پرسید و در لیستش چک کرد اما اسم من نبود😐 بعد از معطلی کارت ورود صادر کرد و بالاخره رفتم ساختمان آموزش برای تحویل مدارک. بچها گفتند مدارک را دم همان درب ورودی تحویل میگیرند نه اینجا. دوباره برگشتم دم در.  گفتند باید از آموزش فرم میگرفتم و بعد برای تحویل مدارک می آمدم. دوباره برگشتم آموزش. فرم را گرفتم. پر کردم و باز برگشتم دم در همراه مدارک تحویل دادم.

فقط خدا را شکر میکردم که ساعت 8 صبح این مسیرها را رفتم و برگشتم. اگر این رفت آمدها یک ساعت دیگر بود قطعا تصعید میشدم😀

آخر روز اول، خبر کمرشکنی به گوشم رسید. باید ساعت 6:30 صبح حضوری میزدیم. این یعنی من باید ساعت 5 از خواب بلند میشدم تا به سرویس 6 برسم... سقف آرزوهایم خراب که هیچ، بر سرم پودر شد.

بالاخره با این معضل کنار آمدم. یعنی مجبور بودم کنار بیایم😞

بعد از گذراندن سه روز کلاس تئوری از 7 صبح تا 3 بعدازظهر، به سایت های خودمان معرفی شدیم. در این سه روز با یکی از بچهای رهنان که دولتی تفرش درس میخواند جفت و جور شدم.

یک نکته ی جذاب دیگر هم ناهارهایمان بود. بریان، میگو پفکی، سلطانی و... امید هر روز آمار ناهار ما را میگرفت و به مامان نق میزد😂 داستان دیگری هم که بود مشکلات ما با خانم های کارمند آنجا بود. فضای رستوران کم بود و جمعیت کارآموزها هم که اضافه می شد؛ جای نفس کشیدن باقی نمی ماند. آنها هم که طوری رفتار میکردند که انگار ارث پدریشان را از ما طلب دارند. (داخل صف میزدند و نوبت رعایت نمیکردند)

قبل از رفتن به واحدها باید لباس تحویل میگرفتیم. پسرها زود تند سریع لباسشان را تحویل گرفتند و پوشیدند امااا دخترها...

مدل های متفاوت کفش ها را امتحان میکردند. رنگ های متفاوت روپوش های کار را میخواستند. این که میگویم مدل های مختلف فکر نکنید تفاوت ها چشمگیر بود. نه. اصلا! مثلا چرم روی ساق یک کفش قهوه ای تیره بود و یکی دیگر قهوه ای روشن! یا تفاوت رنگ روپوش ها فقط یک درجه بود و باید دقت میکردید تا متوجه میشدید تفاوت رنگی هم هست!

در چشمان آن بنده خدایی که لباس ها را توزیع میکرد میخواندم که با خودش میگفت "خدایا من کی از شر این زامبی ها خلاص میشم"

دو ساعت بعد همکار همان شخص صدایش کرد و در جواب شنید: "فلانی مرررررد این دخترا دیوونم کردن از بس کفش و روپوش عوض کردن. مغازه هم میخوان برن پول بدن کفش بخرن دو جفت بیشتر بهشون نمیده😤"

واحد من "منطقه ج" یا "بنزین سازی" بود. از آنجا که در تقسیم بندی واحدها همیشه آخر از همه درمورد این منطقه صحبت میشد و وقت نبود؛ فکر میکردم جای بیخودی افتادم. اما روز اول وقتی سوپروایزر بخش آقای عموسلطانی برایمان مختصری از واحد گفت فهمیدم کاملا برعکس است! تکنولوژی مورد استفاده در این واحد از همه جا جدیدتر و پیچیده تر بود. کلی شاد شدم از این اتفاق.

از صبح روز چهارم بعد از تعویض لباس به مناطق خودمان میرفتیم و تا ظهر اول تئوری واحدها را برایمان توضیح میدادند و بعد از آن میرفتیم داخل سایت و از نزدیک همه چیز را می‌دیدیم. 12:30 میرفتیم برای ناهار و بعد از آن برمیگشتیم به آموزش و توضیحات کلی درمورد واحدهای دیگر پالایشگاه میشنیدیم.

فرآیندها و تجهیزات برایم بسیار جذاب بود و سعی میکردم به خوبی از فضای آموزشی نهایت استفاده را ببرم.

نکته ی عجیب این بود که چه در واحد خودمان و چه در جاهای دیگر پالایشگاه همه خیلی خیلی با ما مهربان بودند. شنیده بودم در واحدها کسی زیاد دنبال یاد دادن به کارآموزها نیست اما در پالایشگاه خلاف این بود. همه نهایت تلاششان را برای ما میکردند. مثلا کسی که درمورد واحد CCR برایمان توضیح میداد سر کلاس زنگ میزد به بوردمن های اتاق کنترل و دماهای دقیق تجهیزات را برایمان میپرسید. یا اردک مادر (روز دوم آقای بهرامی، یکی از خفن های پالایشگاه توضیحات واحدها را ارائه میکردند، در وصف کارآموزها گفتند که مثل جوجه اردک در سایت دنبال مهندس ها و تکنسین ها راه می افتند. از آن روز به بعد این اصطلاح ماند در دهان ما😀) آخرین روز بعد از اینکه واحد را از نزدیک برایمان توضیح داد رفت و سوالات بچها را از بقیه همکارهایش پرسید و دوباره بعد از کارش ما را پیدا کرد و جواب سوالاتمان را داد. بنده خدا از بس در واحد داد زد تا صدایش را بشنویم آخر سر گلویش را گرفته بود و صحبت میکرد.

رفقای آنجا هم بچهای خوبی بودند. اکیپ ما دوست رهنانی ام فرشته، مریم از بچهای صنعتی همدان که شبیه ترانه علیدوستی بود، محدثه از بچهای صنعت نفت آبادان که یزدی بود و مهتاب.

فرشته هم مثل خودم خوره ی فیلم بود. کارمان شده بود که هر روز یک بغل فلش فیلم و سریال با هم رد و بدل کنیم. نیمی از روز هم داستان کلی سریال ناجور! مسابقه تاج و تخت را تعریف میکرد.

در پالایشگاه عکاسی که هیچ، داشتن گوشی ممنوع بود. اما ما در هر فرصتی که چشم بچهای ایمنی(کلاه زردها) را دور میدیدیم عکس میگرفتیم. روز آخر هم تا ایستگاه آتشنشانی رفتیم تا با ماشین هایشان عکس یادگاری بندازیم.

روزهای خوب و پر از تجربه ای بود. از انتخابم خوشحالم. با اینکه زمینه ی کاری آینده ای که برای خودم تصور کردم پالایشگاه نبوده و نیست؛ تجربه های مفیدی از فضای صنعت و مسئولیت های بسیار سنگین آن به دست آوردم. مطمئن تر شدم که آدم مسئولیت های وحشتناک نیستم.

والسلام

  • آفتابی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی