یادآوری های شیرین
- پنجشنبه, ۷ بهمن ۱۳۹۵، ۱۱:۰۲ ب.ظ
- ۱ نظر
یا رب نظر تو برنگردد...
بعد از فوت آقای هاشمی با بچه ها نشسته بودیم دور هم که یاد حرف امید افتادم و برای بچه ها گفتم که برادرم گفته تا پنج شنبه شب وقت داری خودت را به خانه معرفی کنی و جوابش داده ام که مگر دست من است؟ امتحانم عقب افتاده؛ باید تا شنبه بمانم.
گفتم که انگار خیلی دلش تنگ شده که این طور می گوید.
فرزانه هم از دلتنگی مادرش گفت.
بعد از این حرف ها فاطمه با لحن خیلی دوست داشتنی گفت بچها چقدر خوب است ما خانواده داریم.
از این حرفش برداشت کردم چقدر خوب است آدم هایی را داریم که دلشان برایمان تنگ می شود حتی اگر از نزدیک نتوانیم زیاد با هم کنار بیاییم.
.
در راه خانه ی رایحه که بودم مدام پیام های کجایی می داد با تکه هایی از شعر با همین مضمون. هر پیام را که می دیدم لبخند عمیقی روی لبم جا خشک می کرد. انقدر خودخواه بودن خوب نیست. اینکه حاضر شوم کسی چشم انتظارم باشد؛ اما این حس که کسی گوشش منتظر است تا "من" زنگ در را بزنم واقعا شیرین است. این "مهم بودن" برای بعضی ها که اتفاقا برایت بسیار عزیزند واقعا شیرین است.
.
از همه ی این حرف ها حواسم جمع این شد که چقدر دوست داشته شدن برای ما آدم ها مهم است و خودمان درک نمی کنیم.
تصورش هم برایم فاجعه است که روزی برای این آدم ها معمولی باشم...
(با همه ی این داستان ها چرا انقدر با این آدم ها بدرفتاریم؟)
- ۹۵/۱۱/۰۷