یا رب نظر تو برنگردد

برگشتن روزگار سهل است...

یا رب نظر تو برنگردد

برگشتن روزگار سهل است...

یا رب نظر تو برنگردد

اینجا شاید دفترخاطرات مجازی باشد. جایی که افراد زیادی به خواندنش دعوت نشده اند. کل داستان این است: من و سوژه هایم. من و زندگی ام. من و راهی که میروم تا برسم به جایی که باید...
من در مسیرم به سوی او...

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

دست سفره قلمکار!

یا رب نظر تو برنگردد...

.

بعد از دو تا امتحان پشت سر هم تصمیم گرفتم #روز_دوم #ماه_رمضان از خوابگاه بیرون بزنم و برم یزدگردی. الان که بهش فکر میکنم میبینم شاید تصمیم خوبی نبود که زبان روزه توی تابستان یزد از اتاق برم اما طبق معمول یه بیخیال گفتم و زدم بیرون.

دم ندا گرم که مثل همیشه پایه بود و هست. توی خیابون که سمت مسجد میرفتم به خودم میگفتم اینجاها رو یادت نره ها. خوب نگاه کن. خاطره بساز.

آروم آروم قدم زدم و رسیدم به مسجد. اول پیچیدم کوچه ی سمت چپ برای دیدن یه کار خفن معماری اما در حال مرمت بود. برگشتم سمت مسجد. داشتم از کاشی کاری های خوشگل سر در مسجد عکس مینداختم که دستی روی شانه م اومد. برگشتم و دیدم نداست.

رفتیم داخل مسجد و بازم عکس بازی کردیم. ندا برام حلوا و زولبیا پخته بود.

بعد هم رفتیم دنبال هتل کاشانه بگردیم. خیلی راه رفتیم تا بالاخره رسیدیم. حیاط خیلی خیلی خوشگلی داشت. آبپاشی شده بود و بوی کاهگل توی فضای حیاط پیچیده بود. چند توریست نژاد زرد نشسته بودن و همگی به شددددت درگیر تکنولوژی بودن و سرشون توی گوشی هاشون بود. نیم ساعت به اذان مونده بود ما هم داشتیم منو رو زیر و رو میکردیم تا چیزی برای افطار گیر بیاریم اما چیز درست حسابی پیدا نکردیم.

به چند تا چیز مختلف فکر کردیم ولی به قول ندا گزینه های روی میز خیلی کم بود. آخرش گفتم ندا بیخیال. بیا بریم یه جای دیگه. چند تا عکس انداختیم و از هتل بیرون اومدیم تا دوباره رسیدیم پشت مسجد. رفتیم پشتبام یه کافه. سفارش دادیم و منتظر بودیم که دو تا توریست (بهشون می اومد غربی باشن) اومدن نشستن رو یکی از تخت ها. یکیشون هم دستش شبیه سفره قلمکار بود و تا مچ خالکوبی داشت. بلند شدم نماز بخونم. با تعجب نگاهم میکردن. ندا هم بلند شد نماز خوند.

نمازش که تمام شد. گفت نوشین برو بهشون زولبیا تعارف کن. گفتم ندا کوتاه بیا. نگا دست تی شرت زرده رو. عین سفره قلمکار میمونه. 

از مکالمات و چانه زنی های این بخش بگذریم! همین رو بگم که ندا حرفش رو به کرسی نشوند. دلش میخواست بهشون بفهمونیم بابا ما داعشی نیستیم. بچهای گلی هستیم بهتون شیرینی میدیم! و تهش من رو روانه ی تخت روبه رویی کرد تا برم با یه لبخند مصنوعی بگم: های. هاواریو. و از این حرفا. بعدم بکشونمش به اینکه اینا شیرینی مخصوص ماه رمضانه. بزن روشن شی داداچ.

وقتی زولبیاها رو بهشون تعارف کردم با یه خوشحالیی یکیشو برداشت و کلللللللی تشکر کرد. و به قول خودش چون بزرگ بود با رفیقش شِر کرد. 

از کافه زدیم بیرون. یه کیف سنتی کوچیک خریدم و بعدش رفتیم هیئت ندا اینا. نیم ساعتی نشستیم و تهش هم یه تاکسی گرفتم و پیش به سوی خوابگاه.

وقتی برگشتم اتاق و تلگرامم رو چک کردم دیدم خلیلی یه تصویر از معبد سیک ها توی هند گذاشته و بحثی راه انداخته که اگر افطار اینجا باشید چه حسی بهتون میده؟ رفتم به نمازم توی کافه. دیدم مهم نیست کجا نماز میخونم. مهم اینه حسم به اونجا چیه. نماز توی کافه چسبید. چون فکر میکنم حداقل برای دو تا آدم تداعی کرد آدم هایی با این مشخصات، این پوشش و این دین هیولا نیستن. اونهام آدمن. میخندن و زندگی میکنن دور از هر شایعه و تبلیغات منفی که علیهشون میسازن.

.

از اون شب های خوب بود. ندا خوبش کرد.

  • آفتابی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی