یا رب نظر تو برنگردد

برگشتن روزگار سهل است...

یا رب نظر تو برنگردد

برگشتن روزگار سهل است...

یا رب نظر تو برنگردد

اینجا شاید دفترخاطرات مجازی باشد. جایی که افراد زیادی به خواندنش دعوت نشده اند. کل داستان این است: من و سوژه هایم. من و زندگی ام. من و راهی که میروم تا برسم به جایی که باید...
من در مسیرم به سوی او...

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

حضرت ماه

یا رب نظر تو برنگردد...

امروز، سه آذر یک صبح زیبای پاییزی بالاخره دیدمشان. 

وقتی که حدیث مژده ی دیدار را داد در سرویس بودم و برای کلاس ساعت 3 آیین می رفتم. وقتی خبر را داد باور نمی کردم. تا نیم ساعت خنده از لب هایم دور نمی شد. همین طور خندان سمت کلاس می رفتم طوری که اگر کسی رویم دقیق می شد با خود می گفت یقینا دیوانه ام. چند روز بعد آماده شدیم و بعد از نماز ظهر رفتیم سپاه الغدیر. باید پیش از اذان می رسیدیم اما طبق معمول دیر کردیم. نماز خوانده رفتیم. بچها ناهار هم خورده بودند. رفتیم داخل سلف سربازها. از دیدنمان خیلی تعجب کردند. بندگان خدا کارمان را راه انداختند و غذاها را در ظرف یک بار مصرف گذاشتند تا راهی شویم(هر پرس غذا سه برابر پرس های عادی بود). ندا آمده بود بدرقه ی ما. قرار نبود همراهمان راهی شود. اما شروع کردیم به چانه زنی. خدا خواست و او هم سوار شد. سید هم قم سوار شد و جمعمان جمع شد.

برای نماز مغرب و عشا بین راه توقف کردند. در هوای بسسسیار سرد نماز خواندیم و سریع سوار شدیم. در اتوبوس چای خوردیم. 

رسیدیم تهران و رفتیم مدرسه شهید مطهری. اول فکر کردم مدرسه ی آقا محمدرضاست بعد متوجه شدیم چیزی در مایه های مدرسه افسری ست. اول رفتیم سلف. شاممان ناگت مانندی بود! خوردیم و با ون رفتیم خوابگاه. خوابگاهشان ساختمانی با چند اتاق بود که به یک سالن کوچک می رسید. زود رفتیم در یکی از اتاق ها(شهید همدانی) و تخت گرفتیم. اگر دیر جنبیده بودیم کف خواب می شدیم. البته اشکالی هم نداشت فقط هوا بسیار سرد بود. مدرسه در دامنه کوه بود و فضای نساخته ی بسیاری داشت. سعی کردیم زود بخوابیم اما مدام بچه های استان های مختلف از راه می رسیدند. صبح ساعت چهار و نیم از خواب بلند شدیم وضو گرفتم. نماز شب فشرده ای خواندم. تختم را جمع کردم و منتظر اذان صبح ماندم. تا اذان را گفتند نماز را خواندم و همراه بچه ها کنار در ورودی منتظر ماندم. قرار بود اتوبوس ها ساعت 5 نیم دم در باشند اما 6 ده دقیقه آمدند. کلی انتظار آمدن سرویسمان را کشیدیم. می خواستیم زودتر از همه برسیم که از نزدیک ببینمشان. هر اتوبوسی که می آمد هول می زدیم که اگر مال ماست زودتر سوار شویم. بعد هم که ماشین را پیدا کردیم حرص می خوردیم که ماشینمان سبقت نمی گیرد. موقع بیرون آمدن از مکان اسکانمان بیشتر به اطراف توجه کردم. هر چه که در مسیر بود مال سپاه بود. از اطلاعات گرفته تا سالن پذیرایی و غیره. در مسیر، خیابان ها را برایمان بسته بودند. نمی دانم به چه دلیل! امنیتی بود یا هر چیز دیگر توهم خودمهم پنداری به آدم می داد! سر اسکورت شدن و بستن خیابان ها کلی خندیدیم. اما باز هم برای زودتر رسیدن اضطراب داشتیم.

از خیابان جمهوری اسلامی رسیدیم نزدیکی های خیابان فلسطین. جایی که دیگر باید پیاده می رفتیم. از قبل به بچها گفته بودم تا از ماشین پیاده شدید بدوید و خودم هم همین کار را کردم. به محض رسیدن و پیاده شدن، منتظر کسی نماندم و در آن هوای سرد ساعت شش و نیم، هفت صبح تهران شروع کردم به دویدن. پیاده رو شلوغ بود و دویدن سخت. اما مثل مشهدها که در پیاده رو زیگزاگ می دوییم؛ شروع کردم به زیگزاگ رفتن. مرد و زن پیر و جوان، حتی روحانی ها هم می دویدند. همه به شوق دیدن کسی که بهشان می گویم حضرت آقا. شوق عجیبی ست نسبت به کسی که تا به حال از نزدیک او را ندیده ای! کلا اتمسفر پرشوری بود. حتی شنیدم جوانی به دوستش که می خواست به من تنه نزند گفت اینجا تنه زدن مشکل نداره حلاله فقط بدو! برعکس همیشه از حرفش ناراحت نشدم. شاید چون درک می کردم!

دوی ماراتن ادامه داشت تا رسیدم به صفی که داخل کوچه بود. منتظر ایستادم. حدود بیست نفر بعد از من فاطمه و کمی بعد از او سید و ندا و حدیث را دیدم. جلوتر سربازی داشت چند تا چند تا بچها را داخل کوچه می فرستاد. دو تا سرباز دیگر هم بودند که بندگان خدا داشتند از سرما یخ می زدند.

نوبتم شد و رفتم داخل کوچه. جلوتر چند خانم بچها را در صف یک نفره مرتب می کردند. چند دقیقه بعد رفتم جلوتر. با دستگاه وجود اشیا الکترونیکی را چک می کردند. کمی جلوتر بازرسی بدنی دقیقی بود. بعد از عبور از آنجا حدود 100 متری دویدم. در فضای باز آنجا چند ماشین پلیس آمبولانس و ماشین آتش نشانی پارک بود. محیط بزرگی بود که بخشی از آن سقف متحرک داشت. بعد از دویدن رسیدم جلوی کفشداری و پس از ایستادن در صف کفش را تحویل دادم و و باز هم در همان صف ماندم تا اجازه دادند داخل ساختمان برویم. آنجا هم بازرسی بدنی دیگری بود. در این صف پشت سرم مسئول اتوبوسمان ایستاده بودند که هم خوش صحبت بودند و هم خیلی هل می دادند و پشتشان یکی از کارکنان بیت. برایم جالب بود که می گفتند هر بار بخواهند از آن قسمت عبور کنند باید مثل ما بازرسی کامل بشوند!

بعد از این بازرسی پذیرایی با شیر کاکائو داغ و شیرینی دانمارکی بود که انصافا در آن هوای سرد خیلی میچسبید با اینکه خیلی دلم می خواست؛ یک ذره بیشتر از شیر کاکائو را نخوردم. باز دویدم در صف بعدی آخرین بازرسی بدنی. بالاخره هفت خوان طی شد و رسیدم به جایی که تا پیش از آن همیشه از تلویزیون دیده بودم.

ساختمان بزرگی با سقف بلند که زیراندازهای آبی سفید ساده ای داشت. رو به رو ایه ی 25 سوره ی محمد به چشم می خورد. انتخاب آن آیه برایم جالب بود. هر کس که آیه را می خواند به راحتی نظر آقا را درمورد مذاکرات و برجام و این داستان ها می فهمید. واضح بود که آقا تلاششان را کرده اند تا از طریق تک تک اجزایآن ساختمان حرفشان را بزنند و سیره و اعتقادشان را معرفی کنند حتی زیراندازها و نوشته های ساده ی روی دیوارها پیام داشتند.

زود رفتم و جایی که فکر می کردم دید بهتری خواهم داشت نشستم. ساعت حدود هشت و بیست دقیقه شده بود که جا گیر شدم. جمعیت زیاد بود و فضای نشستن بسیار اندک. نشسته بودم اما نه آرام. بسیار مشتاق دیدار. مدام ساعت را نگاه می کردم؛ سرک می کشیدم و زیر لب می گفتم آقا چرا نمی آیید. آن لحظه ها واقعا منتظر بودم.

همین موقع ها بود که بچها گروه گروه شروع به خواندن مداحی های مختلف میکردند. بیشتر هم مداحی مدافعان حرم سید رضا نریمانی را می خواندند(منو یک کم ببین...) فضای دلنشین پرشوری بود. یکی از آقایان نزدیک من هم بلند شدند و مداحی را خواندند که تا به حال نشنیده بودم. بسیار زیبا می خواندند و جمعیت هم همراهشان تکرار می کردند اللهم ارزقنا شهادت. دختر و پسر هم نداشت. بدون بلندگو با صدای رسا برای کل حسینیه می خواندند و این ندای اللهم ارزقنا شهادت بد جور در قلب آدم رسوخ می کرد و به دل می نشست.

آقای مسن تری هم از وسط حسینیه بلند شدند و شروع کردند به خواندن یک خط میخواندند و جمعیت جواب می دادند بسیج خسته نمیشه😊

همیشه دوست داشتم شخصی که وسط سخنرانی می گوید تکبیییییر را ببینم و دیدمش. جوانی بلند قد با صدای بسیار رسا.

شعار می داد و ما تکرار می کردیم.

ای رهبر آزاده آماده ایم آماده

این همه لشکر آمده به عشقم رهبر آمده

.

.

.

شعارها تمام شد و آن آقا نشست اما بعد از چند لحظه بلند شد و گفت شعار اصلی را یادمان رفت

مرگ بر آمریکا

او هم یک خط می گفت: شعار ملت ما

و ما جواب می دادیم: مرگ بر آمریکا

خواند و خواند تا رسید به شعار دولت ما 

هم خودش خنده اش گرفت و هم جمعیت

اما باز هم مرگ بر آمریکا را بلند گفتیم

حدود ساعت نه و چهل و پنج بود که برنامه شروع شد. اول قرآن تلاوت کردند. بعد هم آقای کلامی که شاعری خوش ذوق بودند پشت تریبون آمدند. مجری ایشان را اینطور معرفی کردند که آقا درموردشان می گویند کلامی را کلام از دل برآید.

شعری خواندند با ردیف به آتش می کشیم. درمورد برجام و بدعهدی های آمریکایی ها. از اواسط شعر ایشان مصرع اول را می خواندند و جمعیت همه با هم با صدای بلند جواب می دادند به آتش می کشییییییم.

بعد از این برنامه حاج مهدی رسولی آمدند خواندند. تصویرشان را نداشتم چون داشتم لِه میشدم و توان تکان خوردن هم نبود. صدایشان را میشنیدم. در بیت نفهمیدم چه کسی مداحی میکند. بعد که متوجه شدم کلی ذوق کردم.


این فضا بود تا بالاخره آمدند

پدر امت

آرامش امت

قوت قلب

یا همان حضرت ماه...

.

.

.

.بیشتر از شنیدن دلم می خواست سیر ببینمشان. گرچه مدام به خودم می گفتم حرف هایشان مهم است و حواست را باید حسابی جمع کنی تا از یادت نرود اما تا آخر دیدنشان را بیشتر دوست می داشتم.

بعضی حرف هاشان درست یادم نماند اما تا جایی که یادم است اول کار حرف از اربعین زدند. که چقدر این کار خوب است و بابرکت. و برای پایدار کردن هر برکتی باید شکرگزار بود تا خدا آن را برایمان بگذارد. بگذارد که از دستمان نرود. مثل انقلاب که ملت شکر کردند و خدا خواست تا بماند. به قول آقا قدرتمندتر از پیش. آخرش هم حسرت خوردند از نرفتن و گفتند یکی از راه های شاکر بودن برای زایرهای تازه برگشته حفظ حال و هوای اربعین در وجودشان است.

گفتند که از اول معلوم بود بسیج پیروز می شود. چرا؟ چون هر کاری را با تقوا و حسن عمل انجام شود به ثمر می نشیند.

چیزی که اینجا مهم است کارِ خدایی کردن و برای خدا کار کردن با نیت پاک است. 

گفتند که امام از جانب خدا ملهم شده بودند تا با تشکیل بسیج کار را به جوان ها بسپارند.

گفتند که جوان ها پای درس امام بنشینند و سراغ گفته ها و نوشته های ایشان بروند؛ چرا که امام نه تنها جوان های عصر خود بلکه همه ی جوان ها را مورد خطاب قرار داده اند. حرفشان منطقی است. امام حرف از اصول می زدند و اصول ما تغییر ناپذیرند پس حرف های امام در زمان ها مختلف یکی ست.

داستان حضرت موسی را مثل زدند. که قوم بی وسیله و تجیهزات از دست فرعون فرار کردند اما وقتی دیدند سپاه فرعون با تجهیزات نزدیکشان است گفتند: قالوا انا لمدرکون(الان میان پدرمونو در میارن) حضرت موسی جواب دادند: کَلا! ان معی ربی سیهدین. 61 شعرا به قول ما جوان ها یعنی عمرا! خدا با ماست. نگفته خدا کمک می کند؛ نه. می گوید خدا کنار من است.

کار که خدایی شد خدا خودش پا پیش می گذارد وسط. مثل قضیه ی انقلاب مثل طبس مثل پیاده روی اربعین و مراسم اعتکاف. همه ی اینها خدایی است که بدون هیچ تبلیغات و پشتیبانی خاصی با جمعیت های میلیونی برگذار می شوند.

گفتند که جوان الان همان روحیه ی انقلابی و شهادت طلبی جوان نسل اول را دارد. جوان ها نسل به نسل پرچم را بهم می سپارند.

مطالبی هم در مورد خود بسیج گفتند. گفتند که باید هیئت های اندیشه ورزی داشته باشیم. تاکید داشتند نگوییم اتاق فکر. برگردان واژه به واژه ی عبارات خارجی را دوست نداشتند. می گفتند ما خودمان زبان داریم.

تاکید داشتند که باید با هم هماهنگ باشیم. 

حرف برجام هم شد. تحریم ده ساله ی جدید نقض آشکار برجام است. حرف جالبی زدند که مسئولین به ما گفتند می رویم فشارها را از روی ملت کم کنیم اما این برجام دارد تبدیل به اهرم فشار جدیدی برای آنها می شود. نباید از آن بتوانند استفاده کنند تا بیشتر ما را آزار دهند.

حس شوخ طبعی خوبی هم دارند. از اول جلسه چند نفری از گروه های مختلف یک مرتبه بلند می شدند عرض ارادت می کردند می گفتند آماده ایم سر بدهیم جان بدهیم و ... این اتفاق یک بار وسط حرف های آقا هم افتاد. تا آن بنده ی خدا آمد حرف بزند کل جمعیت نوچِ بلندی گفتند. آقا هم پشت بندش گفتند برای همین است به بسیجیان می گویند بی ترمز! کل جمعیت از خنده رفت روی هوا...

یک بار هم یکی از بندگان خدا ازوسط جمع گفت من آرزو داشتم شما راببینم. آقا لبخند زدند و گفتند حالا که دیدید. و باز هم خنده ی جمع

آقا می گفتند و می گفتند و من آن دورترها سعی می کردم خوب گوش کنم. از نزدیک همان قدر مسلط و با صلابت بودند که از دور. و البته دلنشین تر. سعی کردم لحظه لحظه ی آنجا را به خاطر بسپارم. از طرح ساده ی زیراندازهای کف (حتی فرش هم نبود) تا آیه ی نوشته شده بالا سر آقا. با دشمنان مذاکره نکنید که شما برترید و خداوند باشماست. 25 محمد

چه زیبا و باسلیقه حرف هایشان را لابه لای ریز ریز آن عمارت ساده گفتند.

گفتند و سعی کردم تنها نشنوم؛ بلکه با کل وجودم ثبتش کنم و امیدوار باشم به مرتبه ی بعد که از نزدیک؛ شاید نزدیکتر ببینمشان و مرتبه ی بعدترش و مرتبه ی بعدتر آن...

بیرون رفتن از بیت بد دلگیر بود.

بد...

بعد از بیرون آمدن همه از شیرینی دیدار و البته پِرِس شدن موقع نشستن میگفتند. همه سرحال بودیم و مشتاق دیدار بعدی.

  • آفتابی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی