فارغ التحصیلی
- پنجشنبه, ۱۵ تیر ۱۳۹۶، ۰۲:۱۹ ب.ظ
- ۰ نظر
یا رب نظر تو برنگردد (اگر با ماست...)
برگشت این مرتبه از یزد اصلا عادی نبود. یک جورهایی آخرین مرتبه حساب می شد و نگاه هایم به خوابگاه، دانشگاه و حرم الشهدا از جنس ببین و به خاطر بسپار بود. به خاطر بسپار چون شاید بعدی نباشد که باز هم این منظره ها را ببینی.
برگشتی که قبل از آن جشن فارغ التحصیلی رفته ای یعنی جدی جدی خداحافظ.
این روزهای آخر یزد ذهنم میرفت سمت روزهای اول. سمت خاطرات. سمت روزهای خوب و بد. انصافا ما آدم ها عجیبیم. روز اول نمیخواستم یزد بیایم. روز آخر نمیخواستم از یزد بروم. وقتی تغییری را بپذیری و با آن زندگی کنی دست کشیدن از آن تغییر خیلی خیلی سخت می شود. شاید چون ما آدم ها یک جورهایی از تعییر روند زندگیمان می ترسیم. اگر نگویم ترس حداقل از تغییرها زیاد خوشمان نمی آید.
هفته ی اولی که خوابگاهی شدم یکی از هفته های بد زندگی ام بود. گرچه این روزهای آخر هم برایم چندان خوب نیست...
وقتی مامان بابا وسایلم را گذاشتند خوابگاه و نشستند در سمند یشمی رنگمان که بروند؛ آن هم بدون من، بغض بدی به گلویم چنگ انداخت. ایستاده بودم کنار ساختمان خوابگاه و دور شدن ماشین را تماشا میکردم. و یک ساعتی بود به شدت تلاش میکردم و با خودم کلنجار میرفتم که جلوی پدر مادرم اشک نریزم. به محض اینکه سوار ماشین شدند و رفتند اشک های درشتم سر خوردند پایین و هر چه میکردم بند نمی آمدند. گرچه این روزها معنی اشکی که بند نیایید و غمی که جا خشک کند را خیلی بهتر میفهمم.
میخواستم دو هفته یزد بمانم و بعد برگردم اصفهان اما همان هفته هم با بدبختی سر شد و آخر هفته با سر برگشتم خانه.
اما حالا، این روزها از اول مهری میترسم که معلوم نیست چه باید بکنم، تشکلی نیست که فعالیت کنم و هزار چیز دیگر.
فارغ التحصیلی زمانی حال آدم را خوب میکند که ادامه ی دنیا مشخص باشد نه اینکه خودش دنیایی باشد پر از مجهول.
- ۹۶/۰۴/۱۵