یا رب نظر تو برنگردد

برگشتن روزگار سهل است...

یا رب نظر تو برنگردد

برگشتن روزگار سهل است...

یا رب نظر تو برنگردد

اینجا شاید دفترخاطرات مجازی باشد. جایی که افراد زیادی به خواندنش دعوت نشده اند. کل داستان این است: من و سوژه هایم. من و زندگی ام. من و راهی که میروم تا برسم به جایی که باید...
من در مسیرم به سوی او...

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

زنبور کوچولو

یا رب نظر تو برنگردد...

شب های نیمه شعبان یاد شبی می افتم که در چنین زمانی کربلا بودم.

حتی یادم هست که چه لباسی پوشیده بودم. تی شرت سبز رنگ دوست داشتنی ام تنم بود. هنوز هم که آن لباس را میبینم یاد نیمه شعبان کربلا می افتم. و یاد کاروان های پیاده ای که به عشق آقا از سرتاسر عراق به سمت حریم آقا میرفتند برایم زنده میشود.

اما دیشب بیشتر از هر چیز به دل آقا فکر میکردم. به اینکه خوشحال است یا ناراحت؟ اصلا کجاست؟ در جشن تولدهای خودش می آید؟ اصلا ما جشن قابلی میگیریم که بیاید؟

دیشب خیلی خوب بود. از خوب هم خوبتر.

از روز شروع کنم. شب قبلش مناظره داشتیم و ندا هم آمده بود اما نه دست خالی. با دو ظرف دلمه. یکی برای ما و یکی برای برادرها!

وقتی حدیث گفت یکی از ظرف ها را باید به برادرها بدهیم دهانم باز ماند! به قول خودش در تاریخ بسیج بی سابقه است. همان شب که سرشان خیلی شلوغ بود و بیخیال دلمه دادن شدیم. اما حدیث پیام داد که مطلبی هست که به الان مربوط نیست. بگم؟ و دیرتر جواب دادند بفرمایید. فردا صبح در تلگرام توضیح داد که قضیه از چه قرار است. اما مسئول شهرستان بودند و گفتند که خودمان بخوریم. اما دو ثانیه بعد پرسیدند که غذا چیست؟! و خوب جواب شنیدند دلمه ی برگ مو. و در کمال تعجب ما پرسید ترش است یا شیرین؟ بعد از این سوال تا نیم ساعت از خنده روی پا بند نبودیم. دلمه ملس رو به ترش بود. حدیث گفت برایتان نگه میداریم شنبه بیایید و بگیرید. انگار دیدند نمیتوانند از خیر دلمه بگذرند گفتند که برایشان تا شنبه نگه داریم و در ادامه هم پرسیدند که فقط برای خودشان است یا به بقیه ی مجموعه هم میتوانند بدهند. به نظر میرسید خیلی عشق دلمه هستند!

از مجموع این مکالمه این طور برداشت کردیم که این ظرف دلمه فقط به دو نفرشان میرسد. در نتیجه تصمیم گرفتیم در خوابگاه بگردیم و مو پیدا کنیم تا دلمه ها بیشتر شوند!

حدود ساعت هفت سه نفری پیاده از خوابگاه سمت حرم الشهدا راه افتادیم و دنبال مو می گشتیم (در خوابگاه چیزی پیدا نکردیم) سر چهارراه سالن غدیر گفتیم بجنبیم برویم که دیر شده اما هیچ جا تاکسی نداشتند در نتیجه به راهمان به طرف حرم الشهدا ادامه دادیم که یادم افتاد بین فنی دو و سه یک دالان پر از درخت موست. رفتیم همان سمت و با کلی در به دری برگ چیدیم. بعد هم رفتیم سمت حرم الشهدا. نزدیک که شدیم حدیث دید که جانشین فرمانده پارسال همراه یکی دیگر از آقایان مشغول جمع کردن وسایل شب اول پاسداشت هستند. پشت دیوار ایستادیم(قایم شدیم در حقیقت به خاطر حدیث😐)  تا بروند. اما صاف با ماشین از جلوی ما رد شدند. با هر ضایگی که بود رفتیم حرم الشهدا و نماز خواندیم. بعد از فاتحه و زیارت تاکسی گرفتیم به سمت منزل ندا. بعد از استراحت سه نفری راه افتادیم برای پیدا کردن شربت😀 اوضاع جشن ها واقعا اسفناک بود! آهنگ های تند و مزخرفی که اصلا مناسب چنین جشنی نبود همه جا پخش میشد. و زمین پر بود از لیوان های یکبار مصرف. نکته بسیار خفن داستان یکی از مراسم ها بود که کیک هفت طبقه داشتند...

همان طور که خیابان گردی میکردیم، حدیث پیشنهاد داد برویم سمت مسجد جامع. در خیابان مسجد جامع یک کافه رستوران سنتی دیدیم و باز هم به پیشنهاد حدیث رفتیم تا چیزی بخوریم. طبقه ی دوم کافه مشرف بود به خیابان و منظره ی بی نظیری داشت. بچها بستنی میخواستند که در منو نبود. از یکی از کافه چی ها پرسیدم که گلاسه ندارند. جواب داد با اینکه در منو نیست اما سرو میکنند. بعد از چند دقیقه برگشت و گفت فقط گلاسه قهوه میزنند که ما هم سه تا از همان سفارش دادیم. اما وقتی سفارش آماده شد دیدم آفوگاتو آورده. آخر سر موقع حساب کردن به رویش آوردم. نشستیم. در هوای ملس بهاری آفوگاتو زدیم بر بدن. و از هر دری حرف زدیم. وقتی که از کافه زدیم بیرون ساعت حدودا یازده بود. به سمت امام زاده جعفر رفتیم. بچها برای تجدید وضو رفتند که همسر آقای نمونه، یکی از کارمندان ناحیه را دیدیم. امام زاده و بقیه عزیزهای مدفون را زیارت کردیم. دوست داشتم سر مزار شهید دانش هم بروم. وقتی رسیدیم دیدم چند نفر نوجوان نشسته اند سر مزارشان و یکی از آنها با صوت بسیار زیبا سوره ی انسان را می خواند. کناری نشستیم تا تلاوتشان تمام شود بعد هم به محل برگزاری احیا رفتیم. سوره ی یاسین، زیارت آل یاسین و زیارت امام حسین خواندیم. یکی از بچهای جامعه (زارع) را هم دیدیم. کلی استتار کردیم ولی آخر شب موقع تاکسی گرفتن لو رفتیم! موقع سخنرانی رفتیم در حریم امام زاده جان و یک دانه سوره یاسین باقی مانده را با هم خواندیم. بعد هم نماز جعفرطیار و نماز استغاثه به امام زمان را دست جمعی خواندیم و دعای انتهایی آن را زیر آسمان زمزمه کردیم.

وقتی صدای دعا خواندن خودمان را میشنیدم حس میکردم یک جز از کل دنیا هستم که هماهنگ با بقیه تسبیح خدا رو میگویم. یاد حدیثی افتادم که میگفت صدای تسبیح موجودات مثل صدای زنبورهای عسل میپیچد. شده بودم یکی از زنبور کوچولوهای خدا.

حسن ختام دعاهای دست جمعیمان هم مناجات شعبانیه شد.

بعد هم برای رفتن آماده شدیم دیدیم که دیگران سحری گرفته اند. ندا رفت برای ما غذا جور کند. وقتی با یکی از خادمان صحبت میکرد آقایی صحبت هایش را شنید و غذای خودش را به ما داد. خود خادم هم غذای مخصوص خودش و همکارش را به ما بخشید. و هر سه التماس دعا گفتند...

سحری را خوردیم و جلوی امام زاده ایستادیم تا تاکسی بیایید که زارع ما را دید و تابلو شدیم!

رسیدیم منزل ندا. پاورچین پاورچین رفتیم داخل اتاق و نماز خواندیم و خوابیدیم.

فردا ساعت 10 بیدار شدیم و شروع کردیم به مهیا کردن دلمه های برادرها. سر راه یک سوره احزاب هم خواندیم😂 

موقع رفتن هم مادر ندا مثل همیشه یک خروار وسیله برایمان گذاشت و شرمندمان کرد.

شبانه روز بی نظیری بود. به تکرارش دل بستم...

.

پ.ن: ختم قرآنم در روز نیمه شعبان به صفحه 313 رسید.

پ.ن: کل شب به این ترتیب راه میرفتیم. من ندا حدیث!

  • آفتابی

نظرات  (۱)

میخواسین چار تا دعا و زیارت و سوره دیگکه م بوخونین کم نیاد یه وخ
خخخخخ
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی