یا رب نظر تو برنگردد

برگشتن روزگار سهل است...

یا رب نظر تو برنگردد

برگشتن روزگار سهل است...

یا رب نظر تو برنگردد

اینجا شاید دفترخاطرات مجازی باشد. جایی که افراد زیادی به خواندنش دعوت نشده اند. کل داستان این است: من و سوژه هایم. من و زندگی ام. من و راهی که میروم تا برسم به جایی که باید...
من در مسیرم به سوی او...

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

خاک نور3

یا رب نظر تو برنگردد...

#هفتم#معراج الشهدا

روایت معراج پارسال، روایت شیرینی بود. کاروانی از طلبه های خارجی قبل از ما آنجا بودند و بعضی مداحی ها را برایشان ترجمه میکردند. حال خوبی بود. بچها بعدا عکسی از دست مصنوعی عمو داخل معراج برایم فرستادند.😊

.

#هشتم #شلمچه

شلمچه را از زمانی دوست داشتم که فهمیدم مقتل عموست. از آن روز برایم خاص شد. به شدت معتقدم راهیان است و روای. در دو سفر قبل راوی های خوبی در شلمچه نداشتیم. برای همین شلمچه برایم خاص نشد. اما امسال فرق داشت. حاج باخرد راوی شلمچه شد.

اول رفتیم شربت صلواتی گرفتیم. به قول خودمان شربت شهادت. 

بعد هم دنبال علم سبز یا فاطمه الزهرا رفتیم. منتظر بقیه بچها بودیم که حاجی شروع کردند. گفتند اینجا برای من مثل دانشگاهی میمونه که توش مشروط شدم. شماها مجبورم میکنید بیام اینجا خاطره های گذشتمو بگم. مشخص بود از یادآوری بعضی خاطرات به هم ریخته اند. زیارت نامه شهدا را همه با هم خواندیم. و راه افتادیم سمت تپه ی سلام. همان تپه ای که رویش یک تابلوی سبز نصب کرده اند: کربلا فقط یک سلام. عکسش را زیاد دیده بودم اما پارسال برایم حقیقی شد. نزدیک ترین نقطه در خاک ایران به کربلا همان تپه است. مطمئنم خیلی ها صدقه سر آن مکان و خون هایی که بر آن ریخته شده شهید شدند. نمی دانم اما حس میکنم شهدای شلمچه کربلایی تر بودند؛ از آنجا که نزدیک ترین جای ممکن به کربلا در ایران را برای پر زدن انتخاب کردند. حاج باخرد از آنهایی گفتند که روی همین تپه و بر همین خاک ها حاجت روا شدند. یکیشان عموی نازنین من. از خیلی ها گفتند که داستانشان در خاطرم نمانده. فقط حس و حالش با من است. انقدر گفتند که بچهای نای بلند شدن از روی خاک های سرخ شلمچه را نداشتند. شلمچه قدمگاه امام رضاست و هشت عملیات در خاکش اتفاق افتاده. آنجا انقدر شهید داده ایم که تشخصیص اینکه در شلمچه بر خاک قدم میزنی یا خون سخت است. پس عادی است اگر خون برادرهایت پابندت کند و نتوانی راحت بلند شوی. عادی است اگر حالت معمولی نباشد. آنجا شلمچه است...

روز دوم در کانال کمیل باد از سمت کربلا به ما می وزید و روز سوم در شلمچه باد از سمت ما به کربلا...

اول امام نگاهمان کرد که در تپه ی سلام حالمان خوش شد.

.

#نهم #اروند_رود

حکایت اروند را در اینستا گذاشته ام. گفتم که رفتیم لنج سواری و کلی خوش گذراندیم. همراه ندا حدیث مرضیه و بقیه بچها کلی شوخی کردیم و خندیدیم. آخر سر هم موقع پیاده شدن شعار دادیم و شعار دادیم. من که یاد بیت رهبری بودم. 

این همه لشکر آمده 

به عشق رهبر آمده

چند نفری شعار میدادیم و ازدیدن چهره های متعجب بچها میخندیدیم. 

از لنج که پیاده شدیم؛ سراغ روایتگری را گرفتم اما حاج آقا اردکانی گفتند روایت نداریم. وا رفتم. اروند آخرین منطقه بود و انتظار روایت و مهم تر از آن، وداع پر و پیمانی را میکشیدم.

در حرم امام رضا هم همین طورم. اگر وداع درستی نکنم دلم آرام نمیشود. پای رفتن ندارم.

همه رفتند بازار و من یلدا ماندیم کنار شهدای گمنام اروند؛ سردرگم و ناراحت. داشتیم به هم غر میزدیم این چه وضعی ست که حاج باخرد را دیدیم. دیدنشان به تنهایی هم خوشحالم میکرد. چه برسد به اینکه برویم جلو و ازشان بخواهیم برایمان صحبت کنن و ایشان هم بپذیرند.

از شرایط ناراحت بودند. میگفتند بچها این همه راه تا اینجا می آیند اما چیزهایی که باید را نمیشنوند. از دلیل جنگ گفتند. از قرارداد الجزایر. رفتیم کنار رود ایستادیم. گفتند و گفتند. تا یلدا پرسید نقش اصلیمان چیست؟ بی مقدمه رفتند سراغ ازدواج. حرف هایی که بارها شنیده بودیم را به زبان تازه میگفتند. حرف کهنه را شیرین بیان میکردند.

یکی از بچها میخواستند کنارشان سلفی بگیرند که حرف سنگینی زدند. گفتند وقتی مترسک بشوی همه کنارت می ایستند تا عکس بندازند.

.

بچهایی که سری دوم رفتند لنج سواری آرام آرام پیاده میشدند من و یلدا کنار آب ایستاده بودیم و صحبت میکردیم که از دور به ما دو نفر اشاره کردند که کنارشان برویم. برایم عجیب بود. دورشان خیلی شلوغ بود اما باز هم حواسشان بهمان بود.

رفتیم کنارشان. از بیعت گفتند. گفتند "می دانید خانم ها چه طور با امام علی بیعت کردند؟ هم زمان دستشان را با امام در یک کاسه آب گذاشتند. اگر مردانه پای بیعتتان می ایستید بروید و با داداش هایتان بیعت کنید فقط اگر مردانه پای قولتان هستید. دست های داداش های شهیدتان از آب برای گرفتن دست های شما بیرون آمده..."

رفتم کنار آب. دستم را گذاشتم در آب اروند. دست های داداش هایم را در آب مجسم کردم. دست هایی را که جسم نداشتند باقدرت میگرفتم. میگرفتم به امید رها نکردن. نگاهم به آب بود که حاج باخرد گفتند "سعی کنید با مشتتان کمی آب را نگه دارید." دستم را از آب بیرون آوردم. "بچها اگر فقط همین قدر آب به علی اصغر داده بودند شهید نمیشد" چند بار به آب کف دستم نگاه کردم. چند قطره بیشتر نبود. آبی که علی اصغر میخواست چند قطره بیشتر نبود...

.

.

.

وداع قشنگی بود. دست داداش ها را گرفته بودیم و به شهرمان برمیگشتیم.

  • آفتابی

نظرات  (۱)

هشتم نهمت اشکمو در آورد
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی