یا رب نظر تو برنگردد

برگشتن روزگار سهل است...

یا رب نظر تو برنگردد

برگشتن روزگار سهل است...

یا رب نظر تو برنگردد

اینجا شاید دفترخاطرات مجازی باشد. جایی که افراد زیادی به خواندنش دعوت نشده اند. کل داستان این است: من و سوژه هایم. من و زندگی ام. من و راهی که میروم تا برسم به جایی که باید...
من در مسیرم به سوی او...

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

خاک نور 2

یا رب نظر تو برنگردد...

#چهارم #دهلاویه

حقیقتش به دهلاویه حس خیلی ویژه ای ندارم. به یک دلیل دوستش دارم. نمایشگاه کتاب با پنجاه درصد تخفیف!

دو کتاب گرفتم و یک پیکسل عمو.

یک چای هم از دست حاج آقا اردکانی گرفتیم و با ندا و حدیث سه نفری خوردیم. چقدر هم چسبید. چای دارچین بود. به قول خودشان چای شهادت. یکی بخوری رزمنده. دو تا بخوری اسیر. سه تا مفقود الاثر.....

الی آخر!


#پنجم #کانال_کمیل

با اینکه بسیار ساده و جمع و جور است؛ عجیب برایم دوست داشتنی ست. شاید به خاطر اینکه دقیقا کنار مقتل شهدا مینشینیم یا شاید چون هنوز دست نخورده و بکر است؛ مثل زمان جنگ.

پارسال کرم های پشمالوی نازی کف منطقه بود. انگار شیرازی ها به این کرم های خوشگل کوچولو میگویند گربه نوروزی! امروز هر چه دنبالشان گشتم حتی خبری از یکی از آنها نبود.

 به قول یزدی ها دولخ شده بود. گرد و خاکی بسیار شدید، جوری که اصلا نمیشد چشم باز کرد.

کنار بچهای تبریز روایت را شنیدیم و برگشتیم سمت ماشین. قرار بود نماز را همان جا بخوانیم؛ اما به دلیل باد بسیار شدید بیخیال شدیم.

رفتیم سمت فکه. اما آنجا هم بدتر از کانال کمیل. شهدای نازنین فکه راهمان ندادند. به جای فکه رفتیم یادمان اسکندرلو. دو شهید گمنام هم در آن یادمان دفن بودند. زیارت آن عزیزان را به فال نیک گرفتم. یک مرتبه جایی طلبیده شدیم که اصلا در برنامه نبود. هرچند بسیار کوتاه بود و در حد یک نماز؛ اما باز هم دوست داشتنی بود.

وضعیت گرد و خاک بدتر شده بود. اصلا جلوی چشمم را نمیدیدم. سه یا چهار بار نزدیک بود با آقایان برخورد کنم که خدا را شکر دقیقه نود بخیر گذشت. زمین آنجا هم مثل فکه رملی بود و بدتر خاک در هوا بلند می شد. فکر کنم همان منطقه بود که چادرم پاره شد. پاره و خاکی...

.

#ششم #فتح_المبین

اسم فتح المبین که می آید یاد حرف فاطمه می افتم؛ که همیشه می گوید فتح المبین مثل بهشت است. راست می گوید فتح المبین زیبا، با شکوه و سرسبز است. مسیر رسیدن به آن نیز پر آب و زنده است. طبق معمول قبل از ده اتوبوس دیگر کاروانمان رسیدیم و زمان اضافه داشتیم. همراه یلدا کل منطقه را دور زدیم و زیارت شهدای گمنام رفتیم. به دلیل گرد و خاکی که کل آن روز همراهمان بود؛ در حسینیه استراحت کردیم و دوباره آمدیم ورودی یادمان. بقیه اتوبوس ها که رسیدند؛ توضیحات جنگ و استراتژیک را آغاز کردند. ندا را دیدم. در کانال کمیل از حال رفته بود. اما در فتح المبین سرحال بود.

بعد از توضیحات میدانی، آقای نمونه شروع کردند به شعرخوانی و بچها همراهی میکردند.

وسط راه همراه مرضیه (پیکانِ خودم) و فائزه از قافله ی یزد جدا شدیم و رفتیم بالای یک تپه ی کوچک که مشرف بود به کل منطقه. چقدر هم که تماشایی بود.

چند تایی عکس گرفتیم بعد هم خودمان را به بچهای یزد رساندیم. انقدر خسته بودم که سرم را روی کمر ندا گذاشتم تا کمی استراحت کنم اما خوابم برد. خلاصه بگویم از روایتگری فتح المبین هیچ چیز نفهمیدم!

اواخر روایتگری باز هم چند سلفی انداختیم. 

یک برادری هم چند متر آن طرف تر نشسته بود و به شدت فاز گرفته بود. معلوم بود حال خوبی دارد. چند عکس هم از حال خوب او گرفتم. از حال خوبی که خودم نداشتم.

.

.

.

شب هم لِه و نابود برگشتیم. نیمچه جلسه ای گرفتیم و خوابیدیم. سعی کردم شب بلند شوم ادای آدم خوب ها را دربیاورم. یک بنده خدای متصلی در نمازخانه بود که صدای گریه اش باعث میشد خجالت بکشم. خوش به سعادت همه ی متصل ها!

  • آفتابی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی