یا رب نظر تو برنگردد

برگشتن روزگار سهل است...

یا رب نظر تو برنگردد

برگشتن روزگار سهل است...

یا رب نظر تو برنگردد

اینجا شاید دفترخاطرات مجازی باشد. جایی که افراد زیادی به خواندنش دعوت نشده اند. کل داستان این است: من و سوژه هایم. من و زندگی ام. من و راهی که میروم تا برسم به جایی که باید...
من در مسیرم به سوی او...

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

خاکِ نور 1

یا رب نظر تو برنگردد...

.

#اول#هویزه

مادر سه شهید از خانواده خالقی پور(داوود، رسول، علیرضا) در روز شهادت فرزند ارشدشان در هویزه برایمان صحبت کردند. مادری که جواب دلسوزی های اطرافیان را بابت اینکه فرزندانشان شهید شدند و همسرشان در لبنان و کردستان میجنگیدند اینطور دادند: ناراحتم اما نه برای چیزی که شما فکر میکنید. ناراحتم از اینکه کم پسر دارم که فدای اسلام و امام کنم.

مادری که با صراحت تمام میگویند من و خانوادم هنوز که هنوزه مدیون ملت و انقلاب هستیم و دینمون رو ادا نکردیم. و اینکه در طول هشت سال جنگ حتی یک بار سفره ای ننداختند که همه ی اعضای خانواده سر آن حاضر باشند را افتخار خود میدانند. 

مادری که دو پسرشان را هم زمان در یک روز از دست میدهند.

همسری که خود خبر شهادت فرزندشان را به شوهر رزمنده شان اینطور میدهند که خدا امانتی به ما داد و الان پس گرفت و همسر بزرگوارشان پاسخ میدهند انا لله و انا الیه راجعون

عجیب ترین چیز بین صحبت هایشان آرامش لحنشان بود وقتی که از شهادت پسرها میگفتند. برای منی که هیچ از آنها نمیدانستم شنیدنش هم دردناک بود. اما یک مادر چه طور انقدر دریادل می شود؟ همان مادری که شب ها فکر و ذکرش این بوده که آیا پتویی روی پسرانم هست تا سرما نخورند؟

یک جورهایی خودشان جوابم را دادند. گفتند من لحظه لحظه با پسرهایم زندگی میکنم. و زمانی که این ارتباط قطع شود حتما میمیرم.

فلاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا

"پندار ما این است که ما مانده ­ایم و شهدا رفته ­اند، اما حقیقت آن است که زمان ما را با خود برده است و شهدا مانده ­اند."شهید آوینی

این مادر این جملات را با پوست و گوشت خود درک کرده که این طور محکم و مقاوم جلو میرود.


#دوم#طلاییه

در طلاییه راوی فوق العاده ای نصیبمان شد. حاجی باخرد. یک رزمنده ی نازنین از مشهد. اینکه میگویم رزمنده به خاطر تواضع خودشان است وگرنه یک مسئولیت خیلی خفن در سپاه مشهد داشتند و رادیولوژیست هم بودند. اما با آن جهره ی آفتاب سوخته به قدری صمیمی و خاکی با بچها صحبت می کردند که اصلا احساس نمیکردیم با یک مقام بالا در سپاه طرفیم.

آقای باخرد در طلاییه از خیلی ها گفتن ولی کسی که تو ذهن من جا خشک کرد شهید جبار علوی بود. نوجوان 15 ساله ی اصفهانی که توی مجنون به شدت شیمیایی شد ولی هنوز دست از رگبارش برنمی داشت تا اینکه بعثی ها بالای سرش رفتند درر حالی که داشت تون بالا می آورد. فرمانده ی کثیف بعثی که اسمش یادم نیست برای سواستفاده تبلیغایی عکس امام را درمی آورد و به این رزمنده ی نوجوان ما می گوید به عکس امام بی احترامی کند و روی عکس خون بریزد اما او عکس را روی چشم های می گذارد حتی زمانی که سربازهای بعثی با قنداق اسلحه آنقدر به صورت و او ضربه می زنند که تمام استخوان های صورتش می شکند... حاج باخرد حرف زیبایی زدند. گفتند آن بسیجی جانش را داد اما به عکس امام بی احترامی نکرد ولی در 88 مردم در خیابان ها چه کردند...

از تک بچه پولدار مشهدی گفتند که پدرش به او گفت تو جبهه نرو من هر چه بخواهی برایت فراهم میکنم. اما او به جبهه رفت و پدر از خانه بیرونش کرد. حاج باخرد قسم میخوردند او را سر فلکه گاز مشهد دیدند در حالی که سر زانوی شلوار خود را وصله کرده اما حاضر نشده بی خیال جبهه شود. چند وقت بعد هم این بزرگوار شهید شد.

از پیرمردی گفتند که آمده بود براس نام نویسی جبهه. هر چه به او می گفتند جواب می داده بسیجی ام. فرمانده آموزشی بعد از اتمام روز پیرمرد را دنبال میکند. میبیند پیرمرد وارد یکی از کوچه پس کوچه های تنگ قم میشود. و بعد هم داخل خانه ای قدیمی می رود. فرمانده پشت سر او در می زند داخل خانه ی قدیمی و نم گرفته می شود و از او درمورد جبهه آمدن میپرسد. پیرمرد جواب میدهد ما از دار دنیا یک پسر داشتیم وقتی بزرگتر شد گفت میخواهد به قم بیایید و درس دین بخواند. بعد هم گفت جنگ شده و وظیفه دارد از اسلام دفاع کند. بعد هم شهید می شود. مادرش از بس گریه میکند کور می شود. بعد هم از من میخواهد که نگذارم اسلحه ی پسرم روی زمین بماند. 

آخر داستان این بود که آن مدر شهید در اولین عملیات شهید شد و همسرش هم زمان با او از دنیا رفت. از آن خانواده حتی یکی نفر هم نماند...

.

.


 از ابتدا تا انتهای مسیر دژ طلاییه پرچم هایی است که هر وقت نگاهشان میکنم یاد پیاده روی اربعین می افتم. پارسال به مناسبت فاطمیه پرچم ها مشکی بود... انقدر که حال و هوای کربلا داشتم حواسم به چیز دیگری نبود.

.

#سوم#عملیات_رمضان

منتظر روایت نماندم. رفتم داخل یادمان. سر مزار شهدای گمنام فاتحه خواندم (نوشته ی روی مزارشان از شهید آوینی خیلی زیبا بود:هر کس میخواهد ما را بشناسد داستان کربلا را بخواند) ندا صدایم کرد و از یادمان بیرون آمدم. همراه هم رفتیم پشت ساختمان و یک منظره بی نظیر دیدیم. هورِ خالی از بشر. بکر و دست نخورده. به قدری زیبا و مسحور کننده بود که فقط چند لحظه به منظره ی پیش رویم نگاه می کردم و چیزی نمی گفتم. به خاطر باران های شب گذشته مسیر گلی شده بود. از روی الوارهای کنار آن جلو رفتیم. در محوطه گشتی زدیم و دوباره برگشتیم سراغ مسئولیتمان. بچها را جمع کردیم و برگشتیم اردوگاه.

.

.

نماز را اول وقت در اردوگاه خواندیم. شام بچها را همراه پشتیبانم آقای علوی گرفتیم و سریع راه افتادیم سمت اردوگاه مسعودیان برای رزمایش. همراه یلدا، سید زهرا و مهدیه جای مناسبی نشستیم و از برنامه لذت بردیم.

شب هم در نمازخانه جلسه نقد و بررسی گرفتیم و حدود ساعت دو نیمه شب خوابیدیم.

  • آفتابی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی