یا رب نظر تو برنگردد

برگشتن روزگار سهل است...

یا رب نظر تو برنگردد

برگشتن روزگار سهل است...

یا رب نظر تو برنگردد

اینجا شاید دفترخاطرات مجازی باشد. جایی که افراد زیادی به خواندنش دعوت نشده اند. کل داستان این است: من و سوژه هایم. من و زندگی ام. من و راهی که میروم تا برسم به جایی که باید...
من در مسیرم به سوی او...

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

هدیه ی عمو

یا رب نظر تو برنگردد...

این بار روز گلستان شهدا رفتنم معلوم نبود. اول برای چهارشنبه عصر برنامه ریزی کردم. نشد. امید گفت برویم بیرون شام بخوریم. اتفاقا خیلی هم خوش گذشت. اما گلستان شهدا رفتنم منتفی شد.

از قبل برنامه ریزی کرده بودم عصر پنجشنبه با ساره برویم میدان امام. آخر شب پیام داد فسقلی خوشگلش مریض شده و ظهر نوبت دکتر دارد. در نتیجه قرار ما به صبح منتقل شد و از میدان امام به خانه ی ساره. 

فکری بودم که نکند نشود بروم (راهم ندهند به حقیقت نزدیک تر است) 

وقتی خانه ی ساره بودیم زهرا ظهر زنگ زد و با جار و جنجال گفت برویم آتلیه. یک ساعت بعد کنار زهرا و پشت لپ تاپ نشسته بودیم و عکس عروس ها را بالا پایین می کردیم و پیشرفت زهرا را تحسین می کردیم.

زهرا می خواست شلوار بخرد. اما من بیشتر به فکر گلستان شهدا رفتنم بودم. بعد از ناهار مفصلی که خوردیم رفتیم میدان امام تا زهرا شلوارش را بخرد که نشد. بالاخره بعد از بستنی خوردن رفتیم گلستان شهدا.

بسیار شلوغ بود.

با خودم گفتم باید چهارشنبه را خالی میکردی و می آمدی. الان در این شلوغی که نمی شود زیارت کرد. آن هم با این دل پر از حرف من...

جلوتر که رفتیم دیدم قطعه ی شهدای غواص به طور غیرعادی شلوع است. بعد متوجه شدم سالگرد شهادت یکی از مرزبانانمان بوده است.

رفتیم سمت عمو.

کنار قطعه ی ایشان چادر خاکی زده بودند و چای می دادند. کاملا قابل حدس است که آنجا هم به شدت شلوغ بود. رفتم فاتحه ام را خواندم. به دلیل ازدحام جمعیت رفتم سمت آقا مسعود. حرف هایم را زدم و برگشتم طرف عمو که زهرا گفت کجایی تو؟

چه طور؟

اون دو تا خانم می بینی اونجا کنار هم نشستن؟

هوووووووم. چه طور؟

سمت راستیه خانم شهید خرازین سمت چپیه مادرشونن.

.

واقعا چند ثانیه بی حرکت ماندم. از عقب بهشان خیره شدم. تا اینکه رایحه راه افتاد و به سمتشان رفت. رفت و سلام علیک کرد و من هنوز همان جا ایستاده بودم. چند ثانیه بعد کنار مادرشان نشسته بودم.

تا دستشان را گرفتم و به چشمانشان نگاه کردم سیل اشک بود که روان شد. یادم نمی آید از خوشحالی گریه کرده باشم. آن هم با این شدت.

فقط نگاهشان می کردم و می گفتم حاج خانم التماس دعا. و مادرشان با لبخند نگاهم می کردند. لبخندی که همیشه امیدوار بودم روزی که عمو را می بینم روی لب هایشان باشد.

کنارشان هم همسر شهید نشسته بودند. نگاهم بین دو نفرشان در نوسان بود. بین هق هق هایم سعی میکردم حرف هایم را بزنم و از پشت اشک ها چهره هر دو نفرشان را خوب به خاطر بسپارم.

به خانمشان که التماس دعا گفتم با خنده جواب دادند اینجا شده پاتوق جوان ها. انگار با آنها بهترند تا ما. آنها را بهتر تحویل میگیرند.

گفتم نفرمایید حاج خانم. شما اصل کارید.

بعد هم که گفتم چقدر دلم میخواسته ببینمشان و زیاد این طرف ها می آیم؛ گفتند پس خوب شد امروز آومدیم که تونستیم شما رو ببینیم.

بعد از این چند جمله بلند شدم و رفتم سر مزار عمو دستم روی قبر بود و چشمم به نوشته ها؛ گاهی هم به تصویرشان. به عمو میگفتم ممنون که اجازه دادید؛ نه، افتخار دادید این دو عزیزتون رو ببینم.

واقعا ممنون...

از ته قلبم خوشحال بودم. نمیدانستم چرا عمو چنین لطفی به من کردند اما بی اندازه خوشحال بودم.

همان طور که سر مزارشان نشسته بودم نگاهی به مادرشان کردم. داشتم مرا نگاه میکردند. فکر کردم حتما عمو بیشتر از همیشه اینجا هستند. شاید دارند مرا مثل مادرشان نگاه میکنند.

چون جمعیت زیاد بود بلند شدم و رفتم عقب تر ایستادم. سر همان جای اول. باز هم مثل قبل نگاهشان می کردم. دلم نمی آمد بروم. تا اینکه برادرشان از دور بهشان اشاره کردند که آماده ی رفتن شوند. همان موقع که اطراف مزار عمو راه می رفتند؛ سعی کردم ازشان عکس بگیرم. 

هر چه نگاهشان میکردم برایم دوست داشتنی تر میشدند. سادگی و افتادگیشان، منش خاکی و خودمانیشان و این حد از تواضع برای خانواده ی یکی از بزرگترین فرماندهان جنگ یک کشور واقعا تحسین برانگیز بود. 

معنای واقعی برای خدا بودن و کار کردن را می توانستم به وضوح در آنها ببینم. آنهایی که برای این مملکت قدم از قدم برنداشتند امروز کوهی از ادعا هستند و از کل ملت طلبکارند؛ اما اینهایی که ارزشمندترین داشته ی زندگیشان را برای خدا دادند از هیچ کس چیزی نمیخواهند. حتی توقع یک سلام و یا شاید احترام ساده را از مردم ندارند.

  • آفتابی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی